قسمت دهم
قسمت دهم
از بس شیطونه ، منم حواسم به بچه پرته و زیور هم به کارهای خونه ، اونم میره سرخودش بلا میاره !
اما باورکردنش برای جمشید سخت بود ، چون مریم خیلی ساکت و گوشه گیر شده بود و رنگ پریده ، وقتی هم که می اومد خونه بچه مثل اینکه از چیزی دائما وحشت داره ، از بغل جمشید تکون نمی خورد ، حتی بدون بابا نمی خوابید . مهشید هم وقتی میدید با وجود آرش هنوز سوگلی خونه مریمه ، شدت آزار و اذیتش رو بیشتر میکرد . کارش به جایی رسیده بود که مریم از وقتی جمشید میرفت مطب تا وقتی برگرده ، بدون آب و غذا می انداختش توی زیرزمین و یکی دوتا گربه سیاه رو هم می انداخت پیشش و اگه هم جیغ میکشید ، میرفت سراغش و با چوب و کمربند کتکش میزد . برای اینکه جمشید نبینه ضربه هاش رو بیشتر به کمر و پشت مریم میزد و یا همونجا رو داغ میکرد . زیور هم فقط به حال مریم گریه میکرد یا وقتی که خانوم حواسش به آرش پرت بود و سرگرم کارای اون میشد ، می رفت سراغ مریم و بهش غذا میداد و یا زخماشو پماد میزد . پنجمین سال تولد مریم شده بود و طبق معمول جمشید مهمونی بزرگی ترتیب داد . توی همون مهمونی بود که دکتر محبوبی به جمشید گفت :
جمشید جان تو خودت دکتری و من نمی تونم چیی بگم ، ولی مریمت خیلی ضعیف شده و رنگش غیرطبیعیه .یه معاینه ازش بکن یا یه تست کلی ازش بگیر .
جمشید می دید برخلاف سالهای قبل مهشید حتی یکبار هم مریم رو نبوسید و از کادو دادن هم طفره رفت و گریه کردن آرش رو بهونه کرد .
آخر شب که مهمونا رفتن ، جمشید مریم رو بغل کرد که ببره تو اتاقش با خودش گفت :
دکتر محبوبی راست میگفت : وزنش خیلی کم شده بود .
به مریم گفت :
عسل بابایی ! فردا میاد ببرمش مطب پیش خودم ولی باید معاینه اش کنم ها ؟!
مریم در حالیکه با دادن اون همه هدیه انقدر خوشحال نشده بود گفت :
بابا تو رو خدا ، فردا منو ببری آ ، یادت نمی ره ، حتماً حتماً
بالاخره بعد از یک هفته شکنجه ، راحت شدن برای یک روز هم کلی بود و مریم هم اینو می فهمید فقط پیش پدرشه که از این شکنجه ها در امانه . جمشید بهش قول داد و شروع کرد به دویدن توی حیاط . وسط بازی دست زد به پشت بدن مریم ، که یکدفعه صدای ناله ی مریم بلند شد . جمشید پرسید :
چی شد بابا ؟ من که محکم نزدم ، کجات درد گرفت ؟
هیچی بابا جون ، بعد از ظهری خوردم زمین کمرم درد میکنه !
ببینم چی شده ؟ بلایی که سرت نیومده ؟ کجات ؟
همینکه لباس مریم رو بالا زد و پشتش رو دید نزدیک بود سکته کنه ، بریده بریده گفت :
بابا این همه کبودی مال چیه ؟
هیچی چندبار افتادم زمین ! ...
جمشید اثر چند تا سوختگی رو دید ، جای قاشق ، سیخ ... به سختی می تونست جلوی اشکاش رو بگیره .
پس این سوختگی ها مال چیه ؟ بابا کی تو رو اذیت میکنه ؟ کی تو رو کتک می زنه ؟
بابا تو رو خدا گریه نکن ، من خوردم زمین ، هیچکس منو نزده ، هیچ کس ...
زیور ، زیور بیا اینجا ببینم ... اومدی ... جون بکن دیگه ...
جمشید دیوانه وار فریاد میکشید .
زیور کی این بلاها رو سر مریم آورده ؟کی اونو کتک زده ؟ ها ؟ تو ... تو ...
آقا ... به خدا من هیچی نمی دونم ، من هیچی ندیدم ... هیچی
حروم لقمه ، بهت پول میدم که بچه ام رو کتک بزنی ، اونم دور از چشم من و مهشید ... یالا حرف بزن تا خودم خفت نکردم ، گفتم حرف بزن .
زیور که دید دستای جمشید داره خفه اش میکنه ، بریده بریده گفت :
آقا تو رو خدا ... اجازه بدین میگم ... به خدا من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده اما ... اما...
اما چی ؟ زود باش وگرنه می کشمت ...
این کارا ، کار خانومه ، کار من نیست .
دنیا دور سر جمشید چرخید .
چی ؟ مهشید ... نه دروغ میگی ...اون نمیتونه ... بگو دروغ می گی ...
آقا از خود مریم بپرسین . اون هیچ وقت به شما دروغ نمیگه !
مریم ، گل من به بابا میگی ، کی تو رو کتک زده ، کی داغت کرده ؟ به بابا میگی مگه نه ؟
مریم بغض کرده بود واسه همینم گفت :
بابا جون هیچی نیست ، خوب میشم ...
گفتم بگو : مریم به من بگو این کار کیه ؟
آخه گفته اگه بهت بگم ، منو میکشه ، منو میده گربه ها بخورن ، یا منو می اندازه توی گونی تا آقا دزده ببره ...
کی ؟ زیور ... زیور این حرفا رو زده ؟
و شروع کرد به زدن زیور . مریم پاهای جمشید رو چسبید و گفت :
نه بابا ، تو رو خدا نزنش اون نبوده ، کار مامان ه ، زیور هیچ کاری نکرده ، تازه به زخمام چسب می زد ...
جمشید چندبار توی ذهن خودش تکرار کرد :مهشید ، مهشید ... اون مریم منو میزده . مریم منو می سوزونده ...
و با عجله رفت توی اتاقشون . دید داره به آرش شیر میده چیزی نگفت .
نشست روبروش و شروع کرد به نوازش دستای کوچولوی آرش . به یاد شبی که تازه مریم رون پیدا کرده بود افتاد ...
چی شده ، مریم رو تنها گذاشتی ، آخر شبی اومدی سراغ بچمون ...
اونمه بچه ی هر دوتایی
از بس شیطونه ، منم حواسم به بچه پرته و زیور هم به کارهای خونه ، اونم میره سرخودش بلا میاره !
اما باورکردنش برای جمشید سخت بود ، چون مریم خیلی ساکت و گوشه گیر شده بود و رنگ پریده ، وقتی هم که می اومد خونه بچه مثل اینکه از چیزی دائما وحشت داره ، از بغل جمشید تکون نمی خورد ، حتی بدون بابا نمی خوابید . مهشید هم وقتی میدید با وجود آرش هنوز سوگلی خونه مریمه ، شدت آزار و اذیتش رو بیشتر میکرد . کارش به جایی رسیده بود که مریم از وقتی جمشید میرفت مطب تا وقتی برگرده ، بدون آب و غذا می انداختش توی زیرزمین و یکی دوتا گربه سیاه رو هم می انداخت پیشش و اگه هم جیغ میکشید ، میرفت سراغش و با چوب و کمربند کتکش میزد . برای اینکه جمشید نبینه ضربه هاش رو بیشتر به کمر و پشت مریم میزد و یا همونجا رو داغ میکرد . زیور هم فقط به حال مریم گریه میکرد یا وقتی که خانوم حواسش به آرش پرت بود و سرگرم کارای اون میشد ، می رفت سراغ مریم و بهش غذا میداد و یا زخماشو پماد میزد . پنجمین سال تولد مریم شده بود و طبق معمول جمشید مهمونی بزرگی ترتیب داد . توی همون مهمونی بود که دکتر محبوبی به جمشید گفت :
جمشید جان تو خودت دکتری و من نمی تونم چیی بگم ، ولی مریمت خیلی ضعیف شده و رنگش غیرطبیعیه .یه معاینه ازش بکن یا یه تست کلی ازش بگیر .
جمشید می دید برخلاف سالهای قبل مهشید حتی یکبار هم مریم رو نبوسید و از کادو دادن هم طفره رفت و گریه کردن آرش رو بهونه کرد .
آخر شب که مهمونا رفتن ، جمشید مریم رو بغل کرد که ببره تو اتاقش با خودش گفت :
دکتر محبوبی راست میگفت : وزنش خیلی کم شده بود .
به مریم گفت :
عسل بابایی ! فردا میاد ببرمش مطب پیش خودم ولی باید معاینه اش کنم ها ؟!
مریم در حالیکه با دادن اون همه هدیه انقدر خوشحال نشده بود گفت :
بابا تو رو خدا ، فردا منو ببری آ ، یادت نمی ره ، حتماً حتماً
بالاخره بعد از یک هفته شکنجه ، راحت شدن برای یک روز هم کلی بود و مریم هم اینو می فهمید فقط پیش پدرشه که از این شکنجه ها در امانه . جمشید بهش قول داد و شروع کرد به دویدن توی حیاط . وسط بازی دست زد به پشت بدن مریم ، که یکدفعه صدای ناله ی مریم بلند شد . جمشید پرسید :
چی شد بابا ؟ من که محکم نزدم ، کجات درد گرفت ؟
هیچی بابا جون ، بعد از ظهری خوردم زمین کمرم درد میکنه !
ببینم چی شده ؟ بلایی که سرت نیومده ؟ کجات ؟
همینکه لباس مریم رو بالا زد و پشتش رو دید نزدیک بود سکته کنه ، بریده بریده گفت :
بابا این همه کبودی مال چیه ؟
هیچی چندبار افتادم زمین ! ...
جمشید اثر چند تا سوختگی رو دید ، جای قاشق ، سیخ ... به سختی می تونست جلوی اشکاش رو بگیره .
پس این سوختگی ها مال چیه ؟ بابا کی تو رو اذیت میکنه ؟ کی تو رو کتک می زنه ؟
بابا تو رو خدا گریه نکن ، من خوردم زمین ، هیچکس منو نزده ، هیچ کس ...
زیور ، زیور بیا اینجا ببینم ... اومدی ... جون بکن دیگه ...
جمشید دیوانه وار فریاد میکشید .
زیور کی این بلاها رو سر مریم آورده ؟کی اونو کتک زده ؟ ها ؟ تو ... تو ...
آقا ... به خدا من هیچی نمی دونم ، من هیچی ندیدم ... هیچی
حروم لقمه ، بهت پول میدم که بچه ام رو کتک بزنی ، اونم دور از چشم من و مهشید ... یالا حرف بزن تا خودم خفت نکردم ، گفتم حرف بزن .
زیور که دید دستای جمشید داره خفه اش میکنه ، بریده بریده گفت :
آقا تو رو خدا ... اجازه بدین میگم ... به خدا من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده اما ... اما...
اما چی ؟ زود باش وگرنه می کشمت ...
این کارا ، کار خانومه ، کار من نیست .
دنیا دور سر جمشید چرخید .
چی ؟ مهشید ... نه دروغ میگی ...اون نمیتونه ... بگو دروغ می گی ...
آقا از خود مریم بپرسین . اون هیچ وقت به شما دروغ نمیگه !
مریم ، گل من به بابا میگی ، کی تو رو کتک زده ، کی داغت کرده ؟ به بابا میگی مگه نه ؟
مریم بغض کرده بود واسه همینم گفت :
بابا جون هیچی نیست ، خوب میشم ...
گفتم بگو : مریم به من بگو این کار کیه ؟
آخه گفته اگه بهت بگم ، منو میکشه ، منو میده گربه ها بخورن ، یا منو می اندازه توی گونی تا آقا دزده ببره ...
کی ؟ زیور ... زیور این حرفا رو زده ؟
و شروع کرد به زدن زیور . مریم پاهای جمشید رو چسبید و گفت :
نه بابا ، تو رو خدا نزنش اون نبوده ، کار مامان ه ، زیور هیچ کاری نکرده ، تازه به زخمام چسب می زد ...
جمشید چندبار توی ذهن خودش تکرار کرد :مهشید ، مهشید ... اون مریم منو میزده . مریم منو می سوزونده ...
و با عجله رفت توی اتاقشون . دید داره به آرش شیر میده چیزی نگفت .
نشست روبروش و شروع کرد به نوازش دستای کوچولوی آرش . به یاد شبی که تازه مریم رون پیدا کرده بود افتاد ...
چی شده ، مریم رو تنها گذاشتی ، آخر شبی اومدی سراغ بچمون ...
اونمه بچه ی هر دوتایی
۹۶.۲k
۰۵ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.