فصل سوم
فصل سوم
فرهاد سمتِ در رفت و گوشش رو به در چسبوند بعد از مدتی برگشت و گفت: -شاید گربه ای چیزی بوده... مهسا هم که مثلِ من ترسیده بود...اما بازم گفت: -در عجبم... با فرهاد با هم گفتیم: -زهرِ مار و در عجبی.... -میگما خونه ی دیوار به دیوارِ پشتیه این خونه از این همه نزدیکی نمیترسه؟؟؟ یه نگاه به مهسا کردم... -یعنی چی؟؟؟کدوم خونه؟؟؟ پوفی کشیدو گفت: -مگه شما یه کوچه ی قبل ندارین؟؟؟ متفکر گفتم: -اره کوچه قبلی همه خونه هاش سبکِ قدیمیه و بلند و باغ دار...پولداریه دیگه....بیشتراشونم صاحابشون یه جا دیگه زندگی میکنن... یه لحظه کوچه ی پشتی رو واسه خودم تصور کردم...خونه ی سفید که اتفاقا باغِ بزرگی هم داشت و مثلِ خونه ی متروکه دیوار هایِ بلندی هم داشت دقیقا پشتِ این خونه بود و اتفاقا صاحبم داشت...گفتم: -اره ها....چطور اونا نمیترسن؟؟ فرهاد خندید و گفت: -این دو تا خنگو....خب اولا مگه شما پیش اونا بودید که بفهمین میترسن یا نه؟؟؟دوما امکان داره اونا مثلِ شما ترسو نباشن... هر دو با غیظ به فرهاد خیره شدیم...مهسا با پره هایِ بینیِ باز شده و نگاهِ عصبی به فرهاد گفت: -و سوما؟؟؟ فرهاد دستاشو بامزه بالا برد و با لحنِ بانمکی گفت: -سوما غلط کردم دهنمو باز کردم.. خندم گرفت...زدم زیرِ خنده ...اما مهسا موضعِ خودشو حفظ کرد: -بارِ اخرت باشه بهمون میگی ترسوها... فرهاد سریع گفت: -چشم...بچه که زدن نداره... مهسا پشتِ چشمی نازک کرد اما یه دفعه خشکش زد...به یه جا خیره شده بود و شدیدا رنگش پریده بود...به فرهاد نگاهی انداختم...اونم مبهوت به روبرو خیره شده بود...با تعجب مسیرِ نگاهشون رو دنبال کردم.... دستی رو دیدم که میله هایِ سفیدِ نوک تیز رو گرفته بود........وحشت کردم...دست توانِ اخرشو زد تا خودشو بالا بکشه...اما شدید میلرزید و دستِ اخر رها شد و صدایِ افتادنِ چیزی رویِ برگ ها رو شنیدیم....رنگِ من هم پریده بود...به کاغذی که رویِ زمین افتاده بود نگاه کردم...زودتر از بقیه به خودم اومدم و سریع به کاغذ نگاه کردم...نقاشی بود....دستایی پر از نیاز به سمتِ مردمی بود که بیرونِ چاله ای ایستاده بودند....تصویرِ پیرِ مردی کوتاه قد و خمیده که در کتِ بلند و نامنظمش گلوله شده و با تمنا به مردمانِ بیرون نگاه میکند و دستانش را دراز کرده است....قلم سیاه بود و رویِ کاغذی کاهی رنگ با خط هایِ آبی....فوق العاده ماهرانه کشیده شده بود...ترسیدم...صدایی از اونورِ دیوار نمیومد...با لرزشِ صدا گفتم: -کسی اونجاست؟؟؟ هیچ صدایی نیومد... فرهاد سمتم اومد و با نگاهِ خیره به کاغذ نگاه میکرد.... -مهسا؟ مهسا هم به کاغذ نگاه میکرد: -چی...چیه؟؟ کمی لکنت گرفته بود...صحنه ای بود که هیچ کدوم در باورمون نمیگنجید حتی اتفاق بیفتد... -تو نقاشی بلدی...معنی این نقاشی چی میتونه باشه؟؟؟ بی توجه به سوالِ فرهاد باز به دیوار نگاه کردم و گفتم: -کسی اونجا هست؟؟؟ فرهاد و مهسا به دیوار نگاه کردن...انگار انتظار داشتن دیوار به حرف بیاد...منم مثلِ اونها این انتظار رو داشتم...اما باز هم سکوت.... مهسا با صدایِ پر از اضطرابی گفت: -این واضحه...خودِ توام از این نقاشی...التماس و کمک و توو حالتِ چشمایِ پیرِمرد میخونی...این نقاشی...واقعا ماهرانه کشیده شده.... مضطرب به در نگاه کردم: -تو این خونه چه خبره؟؟؟ مهسا-به پلیس بگیم؟؟؟
فرهاد-بچه شدی؟؟؟یه نقاشی نشون بدیم بگیم از این خونه اومده بیرون اونم توسطِ یه دست ؟؟؟پلیس چی میگه؟؟؟یه خودکارِ قرمز برمیداره زیرِ نقاشی یه بیست میزاره و پایینش مینویسه هزار و سیصد افرین...نفسمو فوت کردم: -ولی یکی اینجا کمک میخواد... فرهاد-کسی اینجا کمک نمیخواد.یکی ما رو شاسگول کرده...انگار فهمیده توو نخِ خونه رفتیم...18 ساله از این خونه کسی بیرون نیومده....میفهمی؟؟؟ -نه نمیفهمم...مگه نمیشه یکی 18 سال از یه خونه بیرون نیاد؟ فرهاد پوزخند زد: -قبل از این یه چیز دیگه میگفتی! مصرانه گفتم: -یکی اینجا به کمک احتیاج داره! مهسا متفکرانه وسطِ بحثمون اومد: -کسی که خودشو از دیوار به این بلندی تونسته بالا بکشه..مگه نمیتونست خیلی راحت از در بیاد بیرون؟؟؟یا بلند جیغ بکشه و کمک بخواد؟؟؟من با فرهاد موافقم...دارن دستمون میندازن... حرفاش منطقی بود اما از جبهه ی خودم کنار نکشیدم: -چه دلیلی داره کسی بخواد ما رو مسخره کنه و دستمون بندازه؟؟؟شاید در قفله...نه من میگم یکی اینجا کمک میخواد. فرهاد عصبی دستی توو موهاش کشید: -خب باشه...یکی نیاز به کمک داره توو این خونه...پنج شنبه هفته ی بعد که میری توش میفهمی نیاز داره یا نه... ترسیدم...تته پته کنان گفتم: -من؟میرم؟این تو؟تنها؟ فرهاد-اره دیگه...مگه اصرار نداری بری سوپرمن شی...پنچشنبه با لباسِ مخصوصِ سوپرمنیت بری که اشتباه نگیرنتا.... کفری شدم...تیکه هایِ فرهاد همیشه تلخ بود...اخمِ غلیظی کردم و سم
فرهاد سمتِ در رفت و گوشش رو به در چسبوند بعد از مدتی برگشت و گفت: -شاید گربه ای چیزی بوده... مهسا هم که مثلِ من ترسیده بود...اما بازم گفت: -در عجبم... با فرهاد با هم گفتیم: -زهرِ مار و در عجبی.... -میگما خونه ی دیوار به دیوارِ پشتیه این خونه از این همه نزدیکی نمیترسه؟؟؟ یه نگاه به مهسا کردم... -یعنی چی؟؟؟کدوم خونه؟؟؟ پوفی کشیدو گفت: -مگه شما یه کوچه ی قبل ندارین؟؟؟ متفکر گفتم: -اره کوچه قبلی همه خونه هاش سبکِ قدیمیه و بلند و باغ دار...پولداریه دیگه....بیشتراشونم صاحابشون یه جا دیگه زندگی میکنن... یه لحظه کوچه ی پشتی رو واسه خودم تصور کردم...خونه ی سفید که اتفاقا باغِ بزرگی هم داشت و مثلِ خونه ی متروکه دیوار هایِ بلندی هم داشت دقیقا پشتِ این خونه بود و اتفاقا صاحبم داشت...گفتم: -اره ها....چطور اونا نمیترسن؟؟ فرهاد خندید و گفت: -این دو تا خنگو....خب اولا مگه شما پیش اونا بودید که بفهمین میترسن یا نه؟؟؟دوما امکان داره اونا مثلِ شما ترسو نباشن... هر دو با غیظ به فرهاد خیره شدیم...مهسا با پره هایِ بینیِ باز شده و نگاهِ عصبی به فرهاد گفت: -و سوما؟؟؟ فرهاد دستاشو بامزه بالا برد و با لحنِ بانمکی گفت: -سوما غلط کردم دهنمو باز کردم.. خندم گرفت...زدم زیرِ خنده ...اما مهسا موضعِ خودشو حفظ کرد: -بارِ اخرت باشه بهمون میگی ترسوها... فرهاد سریع گفت: -چشم...بچه که زدن نداره... مهسا پشتِ چشمی نازک کرد اما یه دفعه خشکش زد...به یه جا خیره شده بود و شدیدا رنگش پریده بود...به فرهاد نگاهی انداختم...اونم مبهوت به روبرو خیره شده بود...با تعجب مسیرِ نگاهشون رو دنبال کردم.... دستی رو دیدم که میله هایِ سفیدِ نوک تیز رو گرفته بود........وحشت کردم...دست توانِ اخرشو زد تا خودشو بالا بکشه...اما شدید میلرزید و دستِ اخر رها شد و صدایِ افتادنِ چیزی رویِ برگ ها رو شنیدیم....رنگِ من هم پریده بود...به کاغذی که رویِ زمین افتاده بود نگاه کردم...زودتر از بقیه به خودم اومدم و سریع به کاغذ نگاه کردم...نقاشی بود....دستایی پر از نیاز به سمتِ مردمی بود که بیرونِ چاله ای ایستاده بودند....تصویرِ پیرِ مردی کوتاه قد و خمیده که در کتِ بلند و نامنظمش گلوله شده و با تمنا به مردمانِ بیرون نگاه میکند و دستانش را دراز کرده است....قلم سیاه بود و رویِ کاغذی کاهی رنگ با خط هایِ آبی....فوق العاده ماهرانه کشیده شده بود...ترسیدم...صدایی از اونورِ دیوار نمیومد...با لرزشِ صدا گفتم: -کسی اونجاست؟؟؟ هیچ صدایی نیومد... فرهاد سمتم اومد و با نگاهِ خیره به کاغذ نگاه میکرد.... -مهسا؟ مهسا هم به کاغذ نگاه میکرد: -چی...چیه؟؟ کمی لکنت گرفته بود...صحنه ای بود که هیچ کدوم در باورمون نمیگنجید حتی اتفاق بیفتد... -تو نقاشی بلدی...معنی این نقاشی چی میتونه باشه؟؟؟ بی توجه به سوالِ فرهاد باز به دیوار نگاه کردم و گفتم: -کسی اونجا هست؟؟؟ فرهاد و مهسا به دیوار نگاه کردن...انگار انتظار داشتن دیوار به حرف بیاد...منم مثلِ اونها این انتظار رو داشتم...اما باز هم سکوت.... مهسا با صدایِ پر از اضطرابی گفت: -این واضحه...خودِ توام از این نقاشی...التماس و کمک و توو حالتِ چشمایِ پیرِمرد میخونی...این نقاشی...واقعا ماهرانه کشیده شده.... مضطرب به در نگاه کردم: -تو این خونه چه خبره؟؟؟ مهسا-به پلیس بگیم؟؟؟
فرهاد-بچه شدی؟؟؟یه نقاشی نشون بدیم بگیم از این خونه اومده بیرون اونم توسطِ یه دست ؟؟؟پلیس چی میگه؟؟؟یه خودکارِ قرمز برمیداره زیرِ نقاشی یه بیست میزاره و پایینش مینویسه هزار و سیصد افرین...نفسمو فوت کردم: -ولی یکی اینجا کمک میخواد... فرهاد-کسی اینجا کمک نمیخواد.یکی ما رو شاسگول کرده...انگار فهمیده توو نخِ خونه رفتیم...18 ساله از این خونه کسی بیرون نیومده....میفهمی؟؟؟ -نه نمیفهمم...مگه نمیشه یکی 18 سال از یه خونه بیرون نیاد؟ فرهاد پوزخند زد: -قبل از این یه چیز دیگه میگفتی! مصرانه گفتم: -یکی اینجا به کمک احتیاج داره! مهسا متفکرانه وسطِ بحثمون اومد: -کسی که خودشو از دیوار به این بلندی تونسته بالا بکشه..مگه نمیتونست خیلی راحت از در بیاد بیرون؟؟؟یا بلند جیغ بکشه و کمک بخواد؟؟؟من با فرهاد موافقم...دارن دستمون میندازن... حرفاش منطقی بود اما از جبهه ی خودم کنار نکشیدم: -چه دلیلی داره کسی بخواد ما رو مسخره کنه و دستمون بندازه؟؟؟شاید در قفله...نه من میگم یکی اینجا کمک میخواد. فرهاد عصبی دستی توو موهاش کشید: -خب باشه...یکی نیاز به کمک داره توو این خونه...پنج شنبه هفته ی بعد که میری توش میفهمی نیاز داره یا نه... ترسیدم...تته پته کنان گفتم: -من؟میرم؟این تو؟تنها؟ فرهاد-اره دیگه...مگه اصرار نداری بری سوپرمن شی...پنچشنبه با لباسِ مخصوصِ سوپرمنیت بری که اشتباه نگیرنتا.... کفری شدم...تیکه هایِ فرهاد همیشه تلخ بود...اخمِ غلیظی کردم و سم
۹۹.۷k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.