( پارت ۸ ):
( پارت ۸ ):
. این هم یه جور تفاوته. تولد تو یه کشور و شهر دیگه. انگاری تولد بیست و چهار سالگیم قراره متمایز و خاطره انگیز باشه.
بعد کلی رقص و تکون دادن خودمون و کلی مشروب خوردن و حال و هول بالاخره بچه ها بلند شدن هر کی بره خونه اش.
فردا تعطیل بود و برای همین همه تا خرخره خورده بودن.
اصلا نفهمیدم چه جوری رفتم خونه! یا اصلا رفتم؟! نرفتم؟!
"مارگاریتا دوما"
تو خواب و بیداری سر و صداهایی می شنیدم, همین باعث شد چشم هام رو باز کنم و گوش بسپرم ببینم چه خبره...
باز هم دعوا, باز هم... باز هم جنگ, خسته شدم. هه... باید تو خواب ببینم روزی رو که تو این خونه آرامش داشته باشم.
به ساعت نگاه کردم, ساعت از دوازده گذشته بود اما دیگه برای پدر و مادر من روز و شب بی معنی بود و سر و صداها هنوز نخوابیده بود. سعی داشتم دوباره بخوابم ولی چون چشمام تازه گرم شده بود هم خستگیم دراومده بود و هم خوابم پریده بود. به سقف نگاه می کردم. امروز روز پر مشغله ای داشتم, لا به لای صداها صدای بابا رو شنیدم:
-این حق مارگاریتاست!
حق من؟! جالبه, تا این سن به یاد ندارم که چیزی حق من بوده باشه! اصلا یادم نمیاد که کسی با توجه به حق من تصمیم گرفته باشه و حرفی زده باشه!
کنجکاوی زیاد باعث شد بلند بشم, روبدوشامبرم رو پوشیدم و راه افتادم سمت سالن. با دیدن عمو جک و عمو ویلیام شوکه شدم. اون ها این جا چی کار می کردن؟
این قدر غرق حرف هاشون بودن که کسی متوجه من نشد.
-سلام, به ساعت نگاه کردید؟ اتفاقی افتاده؟
همه ی سرها به طرف من برگشت. بابا توی نگاهش ترس و تردید بود, شاید تردید برای اینکه آیا من چیزی شنیدم یا نه؟
-نه عزیزم, چیزی نیست, برو بخواب.
انگار که با بچه صحبت می کنن, من که احمق نیستم! این موقع شب جلسه تشکیل دادن, اون هیچ, اصلا چطور برم بخوابم؟ مگه می شه با این همه سر و صدا خوابید؟ رو کردم به جمعشون و نگاهم رو بینشون چرخوندم:
-اوهوم, پس بخاطر هیچی همچین بل بشویی راه انداختید؟ به خاطر هیچی من تو این خونه هیچوقت آرامش ندارم؟ آره؟
بابا یه نگاه به عمو جک انداخت.
جک:
-چیزی نیست عموجان, تو خودت رو نگران نکن.
من:
-چشم عموجان, خوب شد گفتید! من خودم رو نگران نمی کنم...!
الان اینا فقط دلشون می خواد من رو بپیچونن, مشکلی نبود مامان بعدا همه چی رو در اختیارم می ذاره و بهم می گه که چه خبره. سعی کردم خونسرد باشم, بعضی اوقات بهتر بود بی خیال باشی:
-حتما مهم نیست دیگه.
عمو ویلیام خشمگین نگاهم می کرد, انگار جرمی مرتکب شده باشم. روم رو ازشون گرفتم, واسم اهمیتی نداشتن.
من:
-روز پرکاری داشتم, می رم برای استراحت, امیدوارم دیگه هیچ صدایی مزاحم استراحتم نباشه یا اگه هست خنده و شادی باشه.
تا رسیدم تو اتاق روبدوشابرم رو انداختم رو زمین و کلافه خودم رو پرت کردم رو تخت و سعی کردم به چیزی جز خواب فکر نکنم, با همین سعی کردن ها نفهمیدم که کی خوابم برد...
****
نسیم خنک اول صبح باعث شد چشم هام رو به روی یه روزِ جدید باز کنم. به اولین چیزی که چشمم خورد عکس فارغ التحصیلیمون بود. اولین نفر خودم بودم, کنارم سندی ایستاده بود, بغلم کرده بود, ذوقمون حتی تو عکس هم دیدنی بود...
به همین ترتیب, جنیفر و دنیل و لیزا هم کنار هم ایستاده بودن.
خودم این قاب رو رو به رو زدم تا هر روزم با خاطره ی شیرینِ اون روز شروع شه.
یه آبی به دست و صورتم زدم تا کسلی فراموشم بشه و خواب از سرم بپره, یه لباس رسمی تنم کردم, برای کار مناسب بود. یه کت مشکی کوتاه با شلوار کتون, کفش های مشکی پاشنه بلندم رو هم پوشیدم. موهای مشکیم رو دورم آزاد ریختم, با یه آرایش ساده.
از اتاق اومدم بیرون. میز مثلِ همیشه چیده شده بود, با میل خیلی زیادی شروع کردم به خوردن. بابا نبود, حتما زودتر از من رفته, درحین خوردن آب پرتقال بودم که موبایلم زنگ خورد. نیکول بود, بی حوصله جوابش رو دادم:
-باز چی شده اول صبحی؟
نیکول:
-سلام دختر, چـــی شــــده!؟ من رو باش که اومدم دنبال تو تا باهم بریم شرکت...
-اوه, من هنوز دارم صبحونه می خورم.
نیکول:
-یعنی چی؟ من جلوی درتونم, زود بیا.
می خواستی نیای! انگار من بهش گفتم که بیا! با بی میلی گفتم:
-سعی می کنم زود بیام.
نیکول:
-باشه.
شانس آوردم که دوستام با شرایطم کنار می اومدن, این رو درک می کردم اما خوب متاسفم براشون که این قدر مهربونن...!
-کجایی تو دختر؟ نیکول خسته شد این قدر منتظرت موند.
صدای مامان بود.
-به من چه! می خواست نیاد!
مامان تشر زد بهم:
-جای تشکرته؟!
-مامان تورو خدا بی خیال.
رفتم سمتش بوسش کردم:
-من امشب دیر میام خونه, امشب مهمونی ساموئلِ.
مامان فقط با یه مواظب خودت
. این هم یه جور تفاوته. تولد تو یه کشور و شهر دیگه. انگاری تولد بیست و چهار سالگیم قراره متمایز و خاطره انگیز باشه.
بعد کلی رقص و تکون دادن خودمون و کلی مشروب خوردن و حال و هول بالاخره بچه ها بلند شدن هر کی بره خونه اش.
فردا تعطیل بود و برای همین همه تا خرخره خورده بودن.
اصلا نفهمیدم چه جوری رفتم خونه! یا اصلا رفتم؟! نرفتم؟!
"مارگاریتا دوما"
تو خواب و بیداری سر و صداهایی می شنیدم, همین باعث شد چشم هام رو باز کنم و گوش بسپرم ببینم چه خبره...
باز هم دعوا, باز هم... باز هم جنگ, خسته شدم. هه... باید تو خواب ببینم روزی رو که تو این خونه آرامش داشته باشم.
به ساعت نگاه کردم, ساعت از دوازده گذشته بود اما دیگه برای پدر و مادر من روز و شب بی معنی بود و سر و صداها هنوز نخوابیده بود. سعی داشتم دوباره بخوابم ولی چون چشمام تازه گرم شده بود هم خستگیم دراومده بود و هم خوابم پریده بود. به سقف نگاه می کردم. امروز روز پر مشغله ای داشتم, لا به لای صداها صدای بابا رو شنیدم:
-این حق مارگاریتاست!
حق من؟! جالبه, تا این سن به یاد ندارم که چیزی حق من بوده باشه! اصلا یادم نمیاد که کسی با توجه به حق من تصمیم گرفته باشه و حرفی زده باشه!
کنجکاوی زیاد باعث شد بلند بشم, روبدوشامبرم رو پوشیدم و راه افتادم سمت سالن. با دیدن عمو جک و عمو ویلیام شوکه شدم. اون ها این جا چی کار می کردن؟
این قدر غرق حرف هاشون بودن که کسی متوجه من نشد.
-سلام, به ساعت نگاه کردید؟ اتفاقی افتاده؟
همه ی سرها به طرف من برگشت. بابا توی نگاهش ترس و تردید بود, شاید تردید برای اینکه آیا من چیزی شنیدم یا نه؟
-نه عزیزم, چیزی نیست, برو بخواب.
انگار که با بچه صحبت می کنن, من که احمق نیستم! این موقع شب جلسه تشکیل دادن, اون هیچ, اصلا چطور برم بخوابم؟ مگه می شه با این همه سر و صدا خوابید؟ رو کردم به جمعشون و نگاهم رو بینشون چرخوندم:
-اوهوم, پس بخاطر هیچی همچین بل بشویی راه انداختید؟ به خاطر هیچی من تو این خونه هیچوقت آرامش ندارم؟ آره؟
بابا یه نگاه به عمو جک انداخت.
جک:
-چیزی نیست عموجان, تو خودت رو نگران نکن.
من:
-چشم عموجان, خوب شد گفتید! من خودم رو نگران نمی کنم...!
الان اینا فقط دلشون می خواد من رو بپیچونن, مشکلی نبود مامان بعدا همه چی رو در اختیارم می ذاره و بهم می گه که چه خبره. سعی کردم خونسرد باشم, بعضی اوقات بهتر بود بی خیال باشی:
-حتما مهم نیست دیگه.
عمو ویلیام خشمگین نگاهم می کرد, انگار جرمی مرتکب شده باشم. روم رو ازشون گرفتم, واسم اهمیتی نداشتن.
من:
-روز پرکاری داشتم, می رم برای استراحت, امیدوارم دیگه هیچ صدایی مزاحم استراحتم نباشه یا اگه هست خنده و شادی باشه.
تا رسیدم تو اتاق روبدوشابرم رو انداختم رو زمین و کلافه خودم رو پرت کردم رو تخت و سعی کردم به چیزی جز خواب فکر نکنم, با همین سعی کردن ها نفهمیدم که کی خوابم برد...
****
نسیم خنک اول صبح باعث شد چشم هام رو به روی یه روزِ جدید باز کنم. به اولین چیزی که چشمم خورد عکس فارغ التحصیلیمون بود. اولین نفر خودم بودم, کنارم سندی ایستاده بود, بغلم کرده بود, ذوقمون حتی تو عکس هم دیدنی بود...
به همین ترتیب, جنیفر و دنیل و لیزا هم کنار هم ایستاده بودن.
خودم این قاب رو رو به رو زدم تا هر روزم با خاطره ی شیرینِ اون روز شروع شه.
یه آبی به دست و صورتم زدم تا کسلی فراموشم بشه و خواب از سرم بپره, یه لباس رسمی تنم کردم, برای کار مناسب بود. یه کت مشکی کوتاه با شلوار کتون, کفش های مشکی پاشنه بلندم رو هم پوشیدم. موهای مشکیم رو دورم آزاد ریختم, با یه آرایش ساده.
از اتاق اومدم بیرون. میز مثلِ همیشه چیده شده بود, با میل خیلی زیادی شروع کردم به خوردن. بابا نبود, حتما زودتر از من رفته, درحین خوردن آب پرتقال بودم که موبایلم زنگ خورد. نیکول بود, بی حوصله جوابش رو دادم:
-باز چی شده اول صبحی؟
نیکول:
-سلام دختر, چـــی شــــده!؟ من رو باش که اومدم دنبال تو تا باهم بریم شرکت...
-اوه, من هنوز دارم صبحونه می خورم.
نیکول:
-یعنی چی؟ من جلوی درتونم, زود بیا.
می خواستی نیای! انگار من بهش گفتم که بیا! با بی میلی گفتم:
-سعی می کنم زود بیام.
نیکول:
-باشه.
شانس آوردم که دوستام با شرایطم کنار می اومدن, این رو درک می کردم اما خوب متاسفم براشون که این قدر مهربونن...!
-کجایی تو دختر؟ نیکول خسته شد این قدر منتظرت موند.
صدای مامان بود.
-به من چه! می خواست نیاد!
مامان تشر زد بهم:
-جای تشکرته؟!
-مامان تورو خدا بی خیال.
رفتم سمتش بوسش کردم:
-من امشب دیر میام خونه, امشب مهمونی ساموئلِ.
مامان فقط با یه مواظب خودت
۲۰.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.