( پارت ۹ ):
( پارت ۹ ):
سعی کردم خونسرد باشم, بعضی اوقات بهتر بود بی خیال باشی:
-حتما مهم نیست دیگه.
عمو ویلیام خشمگین نگاهم می کرد, انگار جرمی مرتکب شده باشم. روم رو ازشون گرفتم, واسم اهمیتی نداشتن.
من:
-روز پرکاری داشتم, می رم برای استراحت, امیدوارم دیگه هیچ صدایی مزاحم استراحتم نباشه یا اگه هست خنده و شادی باشه.
تا رسیدم تو اتاق روبدوشابرم رو انداختم رو زمین و کلافه خودم رو پرت کردم رو تخت و سعی کردم به چیزی جز خواب فکر نکنم, با همین سعی کردن ها نفهمیدم که کی خوابم برد...
****
نسیم خنک اول صبح باعث شد چشم هام رو به روی یه روزِ جدید باز کنم. به اولین چیزی که چشمم خورد عکس فارغ التحصیلیمون بود. اولین نفر خودم بودم, کنارم سندی ایستاده بود, بغلم کرده بود, ذوقمون حتی تو عکس هم دیدنی بود...
به همین ترتیب, جنیفر و دنیل و لیزا هم کنار هم ایستاده بودن.
خودم این قاب رو رو به رو زدم تا هر روزم با خاطره ی شیرینِ اون روز شروع شه.
یه آبی به دست و صورتم زدم تا کسلی فراموشم بشه و خواب از سرم بپره, یه لباس رسمی تنم کردم, برای کار مناسب بود. یه کت مشکی کوتاه با شلوار کتون, کفش های مشکی پاشنه بلندم رو هم پوشیدم. موهای مشکیم رو دورم آزاد ریختم, با یه آرایش ساده.
از اتاق اومدم بیرون. میز مثلِ همیشه چیده شده بود, با میل خیلی زیادی شروع کردم به خوردن. بابا نبود, حتما زودتر از من رفته, درحین خوردن آب پرتقال بودم که موبایلم زنگ خورد. نیکول بود, بی حوصله جوابش رو دادم:
-باز چی شده اول صبحی؟
نیکول:
-سلام دختر, چـــی شــــده!؟ من رو باش که اومدم دنبال تو تا باهم بریم شرکت...
-اوه, من هنوز دارم صبحونه می خورم.
نیکول:
-یعنی چی؟ من جلوی درتونم, زود بیا.
می خواستی نیای! انگار من بهش گفتم که بیا! با بی میلی گفتم:
-سعی می کنم زود بیام.
نیکول:
-باشه.
شانس آوردم که دوستام با شرایطم کنار می اومدن, این رو درک می کردم اما خوب متاسفم براشون که این قدر مهربونن...!
-کجایی تو دختر؟ نیکول خسته شد این قدر منتظرت موند.
صدای مامان بود.
-به من چه! می خواست نیاد!
مامان تشر زد بهم:
-جای تشکرته؟!
-مامان تورو خدا بی خیال.
رفتم سمتش بوسش کردم:
-من امشب دیر میام خونه, امشب مهمونی ساموئلِ.
مامان فقط با یه مواظب خودت باش من رو بدرقه کرد.
"آندرا گارسیا"
از آب اومدم بیرون و عینک شنا رو از روی چشم هام برداشتم. دو ساعت شنا باعث شده بود احساس خستگی شدیدی کنم. حوله رو دور خودم پیچیدم و به سمت رختکن رفتم. چون برای رسیدن به خونه عجله داشتم سریع مایو رو در آوردم و تی شرت و شلوارکی تنم کردم, موهام رو همون طوری خیس بالای سرم بستم.
کنار خیابون منتظر تاکسی بودم, تمام فکرم درگیر کافی شاپ بود, اگه این بار هم دیر برسم این بار حتما اخراج می شم.
با صدای بوق تاکسی تند پریدم داخل و آدرس کافی شاپ رو دادم. چند بار گوشیم رو چک کردم, شایلی گوشی رو سوزوند این قدر که زنگ زده بود.
شماره اش رو گرفتم, با اولین بوق صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید:
-کجایی دختر؟ مت خیلی عصبانیه!
خودم خیلی کم استرس داشتم این هم موج منفی بهم می ده:
-خب چه کار کنم؟ تمرینم طول کشید, الان توی تاکسی ام؛ دیگه دارم می رسم!
-نیای بهتره, مت اعصابش بهم ریخته؛ اگه بیای حتما اخراج می شی.
سعی کردم خودم رو آروم کنم و به این فکر کنم که این بار هم مثل دفعات قبلی مشکل حل می شه.
-خودم درستش می کنم. مطمئن باش این بار هم مثل قبلیا هیچی نمی شه!
-اما این بار خیلی جدیه.
با صدای راننده گوشی رو از گوشم دور کردم.
-خانوم رسیدیم!
گوشی رو نزدیک دهنم گرفتم و به شایلی گفتم:
-رسیدم؛ برام دعا کن! بای.
این راه هر روزه ام بود. برای همین می دونستم چقدر باید کرایه بدم. مبلغی که همیشه می دادم رو روی صندلی جلو گذاشتم و از ماشین پیاده شدم که صدای راننده بلند شد:
-خانم بیشتر می شه. کجا داری می ری؟
با تعجب برگشتم و گفتم:
-اما من همیشه همین قدر می دم!
-من هم این مسیر رو همیشه دوازده دلار می برم.
با یه حساب سرانگشتی فهمیدم سه دلار کم بهش دادم. چون وقت کل کل به خصوص با راننده تاکسی رو نداشتم سریع سه دلار در آوردم و بهش دادم, بعد هم با سرعت خودم رو به کافی شاپ رسوندم.
جک مثل همیشه مشغول بود و از این میز به اون میز می رفت. می دونستم که باید به سرعت برم به اتاق مت؛ مت رئیسمون بود و خیلی هم عصبانی و اخمو بود.
تقه ای به در اتاقش زدم که با صدای ترسناکی گفت:
-بیا تو.
در رو باز کردم و سرم رو انداختم پایین.
قدم اول... قدم دوم... قدم سوم مساوی بود با صدای عصبانی مت:
-تا الان کجا بودی؟
با صدای آرومی جواب
سعی کردم خونسرد باشم, بعضی اوقات بهتر بود بی خیال باشی:
-حتما مهم نیست دیگه.
عمو ویلیام خشمگین نگاهم می کرد, انگار جرمی مرتکب شده باشم. روم رو ازشون گرفتم, واسم اهمیتی نداشتن.
من:
-روز پرکاری داشتم, می رم برای استراحت, امیدوارم دیگه هیچ صدایی مزاحم استراحتم نباشه یا اگه هست خنده و شادی باشه.
تا رسیدم تو اتاق روبدوشابرم رو انداختم رو زمین و کلافه خودم رو پرت کردم رو تخت و سعی کردم به چیزی جز خواب فکر نکنم, با همین سعی کردن ها نفهمیدم که کی خوابم برد...
****
نسیم خنک اول صبح باعث شد چشم هام رو به روی یه روزِ جدید باز کنم. به اولین چیزی که چشمم خورد عکس فارغ التحصیلیمون بود. اولین نفر خودم بودم, کنارم سندی ایستاده بود, بغلم کرده بود, ذوقمون حتی تو عکس هم دیدنی بود...
به همین ترتیب, جنیفر و دنیل و لیزا هم کنار هم ایستاده بودن.
خودم این قاب رو رو به رو زدم تا هر روزم با خاطره ی شیرینِ اون روز شروع شه.
یه آبی به دست و صورتم زدم تا کسلی فراموشم بشه و خواب از سرم بپره, یه لباس رسمی تنم کردم, برای کار مناسب بود. یه کت مشکی کوتاه با شلوار کتون, کفش های مشکی پاشنه بلندم رو هم پوشیدم. موهای مشکیم رو دورم آزاد ریختم, با یه آرایش ساده.
از اتاق اومدم بیرون. میز مثلِ همیشه چیده شده بود, با میل خیلی زیادی شروع کردم به خوردن. بابا نبود, حتما زودتر از من رفته, درحین خوردن آب پرتقال بودم که موبایلم زنگ خورد. نیکول بود, بی حوصله جوابش رو دادم:
-باز چی شده اول صبحی؟
نیکول:
-سلام دختر, چـــی شــــده!؟ من رو باش که اومدم دنبال تو تا باهم بریم شرکت...
-اوه, من هنوز دارم صبحونه می خورم.
نیکول:
-یعنی چی؟ من جلوی درتونم, زود بیا.
می خواستی نیای! انگار من بهش گفتم که بیا! با بی میلی گفتم:
-سعی می کنم زود بیام.
نیکول:
-باشه.
شانس آوردم که دوستام با شرایطم کنار می اومدن, این رو درک می کردم اما خوب متاسفم براشون که این قدر مهربونن...!
-کجایی تو دختر؟ نیکول خسته شد این قدر منتظرت موند.
صدای مامان بود.
-به من چه! می خواست نیاد!
مامان تشر زد بهم:
-جای تشکرته؟!
-مامان تورو خدا بی خیال.
رفتم سمتش بوسش کردم:
-من امشب دیر میام خونه, امشب مهمونی ساموئلِ.
مامان فقط با یه مواظب خودت باش من رو بدرقه کرد.
"آندرا گارسیا"
از آب اومدم بیرون و عینک شنا رو از روی چشم هام برداشتم. دو ساعت شنا باعث شده بود احساس خستگی شدیدی کنم. حوله رو دور خودم پیچیدم و به سمت رختکن رفتم. چون برای رسیدن به خونه عجله داشتم سریع مایو رو در آوردم و تی شرت و شلوارکی تنم کردم, موهام رو همون طوری خیس بالای سرم بستم.
کنار خیابون منتظر تاکسی بودم, تمام فکرم درگیر کافی شاپ بود, اگه این بار هم دیر برسم این بار حتما اخراج می شم.
با صدای بوق تاکسی تند پریدم داخل و آدرس کافی شاپ رو دادم. چند بار گوشیم رو چک کردم, شایلی گوشی رو سوزوند این قدر که زنگ زده بود.
شماره اش رو گرفتم, با اولین بوق صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید:
-کجایی دختر؟ مت خیلی عصبانیه!
خودم خیلی کم استرس داشتم این هم موج منفی بهم می ده:
-خب چه کار کنم؟ تمرینم طول کشید, الان توی تاکسی ام؛ دیگه دارم می رسم!
-نیای بهتره, مت اعصابش بهم ریخته؛ اگه بیای حتما اخراج می شی.
سعی کردم خودم رو آروم کنم و به این فکر کنم که این بار هم مثل دفعات قبلی مشکل حل می شه.
-خودم درستش می کنم. مطمئن باش این بار هم مثل قبلیا هیچی نمی شه!
-اما این بار خیلی جدیه.
با صدای راننده گوشی رو از گوشم دور کردم.
-خانوم رسیدیم!
گوشی رو نزدیک دهنم گرفتم و به شایلی گفتم:
-رسیدم؛ برام دعا کن! بای.
این راه هر روزه ام بود. برای همین می دونستم چقدر باید کرایه بدم. مبلغی که همیشه می دادم رو روی صندلی جلو گذاشتم و از ماشین پیاده شدم که صدای راننده بلند شد:
-خانم بیشتر می شه. کجا داری می ری؟
با تعجب برگشتم و گفتم:
-اما من همیشه همین قدر می دم!
-من هم این مسیر رو همیشه دوازده دلار می برم.
با یه حساب سرانگشتی فهمیدم سه دلار کم بهش دادم. چون وقت کل کل به خصوص با راننده تاکسی رو نداشتم سریع سه دلار در آوردم و بهش دادم, بعد هم با سرعت خودم رو به کافی شاپ رسوندم.
جک مثل همیشه مشغول بود و از این میز به اون میز می رفت. می دونستم که باید به سرعت برم به اتاق مت؛ مت رئیسمون بود و خیلی هم عصبانی و اخمو بود.
تقه ای به در اتاقش زدم که با صدای ترسناکی گفت:
-بیا تو.
در رو باز کردم و سرم رو انداختم پایین.
قدم اول... قدم دوم... قدم سوم مساوی بود با صدای عصبانی مت:
-تا الان کجا بودی؟
با صدای آرومی جواب
۲۲.۶k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.