( پارت ۱۰ ):
( پارت ۱۰ ):
" آندرا گارسیا "
از آب اومدم بیرون و عینک شنا رو از روی چشم هام برداشتم. دو ساعت شنا باعث شده بود احساس خستگی شدیدی کنم. حوله رو دور خودم پیچیدم و به سمت رختکن رفتم. چون برای رسیدن به خونه عجله داشتم سریع مایو رو در آوردم و تی شرت و شلوارکی تنم کردم, موهام رو همون طوری خیس بالای سرم بستم.
کنار خیابون منتظر تاکسی بودم, تمام فکرم درگیر کافی شاپ بود, اگه این بار هم دیر برسم این بار حتما اخراج می شم.
با صدای بوق تاکسی تند پریدم داخل و آدرس کافی شاپ رو دادم. چند بار گوشیم رو چک کردم, شایلی گوشی رو سوزوند این قدر که زنگ زده بود.
شماره اش رو گرفتم, با اولین بوق صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید:
-کجایی دختر؟ مت خیلی عصبانیه!
خودم خیلی کم استرس داشتم این هم موج منفی بهم می ده:
-خب چه کار کنم؟ تمرینم طول کشید, الان توی تاکسی ام؛ دیگه دارم می رسم!
-نیای بهتره, مت اعصابش بهم ریخته؛ اگه بیای حتما اخراج می شی.
سعی کردم خودم رو آروم کنم و به این فکر کنم که این بار هم مثل دفعات قبلی مشکل حل می شه.
-خودم درستش می کنم. مطمئن باش این بار هم مثل قبلیا هیچی نمی شه!
-اما این بار خیلی جدیه.
با صدای راننده گوشی رو از گوشم دور کردم.
-خانوم رسیدیم!
گوشی رو نزدیک دهنم گرفتم و به شایلی گفتم:
-رسیدم؛ برام دعا کن! بای.
این راه هر روزه ام بود. برای همین می دونستم چقدر باید کرایه بدم. مبلغی که همیشه می دادم رو روی صندلی جلو گذاشتم و از ماشین پیاده شدم که صدای راننده بلند شد:
-خانم بیشتر می شه. کجا داری می ری؟
با تعجب برگشتم و گفتم:
-اما من همیشه همین قدر می دم!
-من هم این مسیر رو همیشه دوازده دلار می برم.
با یه حساب سرانگشتی فهمیدم سه دلار کم بهش دادم. چون وقت کل کل به خصوص با راننده تاکسی رو نداشتم سریع سه دلار در آوردم و بهش دادم, بعد هم با سرعت خودم رو به کافی شاپ رسوندم.
جک مثل همیشه مشغول بود و از این میز به اون میز می رفت. می دونستم که باید به سرعت برم به اتاق مت؛ مت رئیسمون بود و خیلی هم عصبانی و اخمو بود.
تقه ای به در اتاقش زدم که با صدای ترسناکی گفت:
-بیا تو.
در رو باز کردم و سرم رو انداختم پایین.
قدم اول... قدم دوم... قدم سوم مساوی بود با صدای عصبانی مت:
-تا الان کجا بودی؟
با صدای آرومی جواب دادم:
-تاکسی نبود, برای همین...
-اخراجی!
با تعجب سرم رو بلند کرد و گفتم:
-اما...
-بحث نکن؛ یا باید این جا کار کنی و به موقع بیای یا این که به استخر رفتنت برسی...
یه کلمه ی دیگه کافی بود تا اشک هام سرازیر بشن؛ من به این کار احتیاج داشتم, همون قدری که به غریق نجات بودن احتیاج داشتم.
-آقای جانز, قول می دم از دفعه ی بعد...
-دفعه ی بعدی وجود نداره, تا ننداختمت بیرون خودت برو!
دوست نداشتم غرورم رو بیش از این خرد کنه برای همین هم بدون گفتن هیچ حرفی پشتم رو کردم و از اتاقش خارج شدم.
"کارلوس"
گوشی رو گذاشتم سر جاش، مثل این که هنوز وقتش نبود تا خوان رو ذوق مرگ کنم! لباس های تمرین رو پوشیدم و رفتم به زمین تنیس اختصاصیم که پشت خونه ام قرار داشت، دستگاه توپ پرت کن رو یه طرف زمین گذاشتم و خودم هم رفتم اون طرف تور، شروع کردم به زدن توپ هایی که پشت سر هم از دستگاه به سمتم می اومدند.
از امروز باید شدت تمریناتم رو بیشتر می کردم، آخه قرار بود بعد از مدت ها برم به یه مسابقه جهانی؛ باید نشون می دادم که چند سالی دیر کشف شدم و حقم رو خوردند.
نمی دونم چه قدر بازی کرده بودم، اما دیگه هوا تاریک شده بود و من هم دیگه نای وایسادن نداشتم دیگه چه برسه به ادامه تمرین، رفتم خونه تا یه دوش بگیرم که دیدم تلفن چندبار زنگ خورده و برام پیغام گذاشتند.
اولین پیغام رو پلی کردم و در حالی که با حوله داشتم عرق هام رو پاک می کردم روی مبل کنار تلفن نشستم و به پیام گوش کردم:
-کارلوس منم خوان؛ تصمیمت رو گرفتی؟ اگه گرفتی بگو تا برگ قرار دادت رو بیارم در خونه ات، فردا هم باید بلیت های سفر رو بگیریم، خواهشا قبول کن.
به این همه هیجان خوان پوزخندی زدم و رفتم سراغ پیام بعدی:
-کاترینم، می دونم انتظارش رو نداشتی، نباید هم داشته باشی چون هنوز ازت متنفرم، مثل بابا، اما مجبور بودم بهت زنگ بزنم، می خواستم بگم محصولات بابا رو آفت زده، برای جبرانش به یه مقدار پول نیاز داره، کمکش کن کارلوس؛ الان از ناراحتی داره سکته می کنه، برای جبران ظلمی که به مامان کردی بیا و بابا رو نجات بده...
با یه پوزخند دیگه زدم آخرین پیام:
-آقای گونزالس؟ از مجله ... زنگ می زنیم؛ می خواستیم برای مصاحبه ازتون وقت بگیریم، حتما با ما تماس بگیرین.
بعد از این پیغام ها که فقط
" آندرا گارسیا "
از آب اومدم بیرون و عینک شنا رو از روی چشم هام برداشتم. دو ساعت شنا باعث شده بود احساس خستگی شدیدی کنم. حوله رو دور خودم پیچیدم و به سمت رختکن رفتم. چون برای رسیدن به خونه عجله داشتم سریع مایو رو در آوردم و تی شرت و شلوارکی تنم کردم, موهام رو همون طوری خیس بالای سرم بستم.
کنار خیابون منتظر تاکسی بودم, تمام فکرم درگیر کافی شاپ بود, اگه این بار هم دیر برسم این بار حتما اخراج می شم.
با صدای بوق تاکسی تند پریدم داخل و آدرس کافی شاپ رو دادم. چند بار گوشیم رو چک کردم, شایلی گوشی رو سوزوند این قدر که زنگ زده بود.
شماره اش رو گرفتم, با اولین بوق صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید:
-کجایی دختر؟ مت خیلی عصبانیه!
خودم خیلی کم استرس داشتم این هم موج منفی بهم می ده:
-خب چه کار کنم؟ تمرینم طول کشید, الان توی تاکسی ام؛ دیگه دارم می رسم!
-نیای بهتره, مت اعصابش بهم ریخته؛ اگه بیای حتما اخراج می شی.
سعی کردم خودم رو آروم کنم و به این فکر کنم که این بار هم مثل دفعات قبلی مشکل حل می شه.
-خودم درستش می کنم. مطمئن باش این بار هم مثل قبلیا هیچی نمی شه!
-اما این بار خیلی جدیه.
با صدای راننده گوشی رو از گوشم دور کردم.
-خانوم رسیدیم!
گوشی رو نزدیک دهنم گرفتم و به شایلی گفتم:
-رسیدم؛ برام دعا کن! بای.
این راه هر روزه ام بود. برای همین می دونستم چقدر باید کرایه بدم. مبلغی که همیشه می دادم رو روی صندلی جلو گذاشتم و از ماشین پیاده شدم که صدای راننده بلند شد:
-خانم بیشتر می شه. کجا داری می ری؟
با تعجب برگشتم و گفتم:
-اما من همیشه همین قدر می دم!
-من هم این مسیر رو همیشه دوازده دلار می برم.
با یه حساب سرانگشتی فهمیدم سه دلار کم بهش دادم. چون وقت کل کل به خصوص با راننده تاکسی رو نداشتم سریع سه دلار در آوردم و بهش دادم, بعد هم با سرعت خودم رو به کافی شاپ رسوندم.
جک مثل همیشه مشغول بود و از این میز به اون میز می رفت. می دونستم که باید به سرعت برم به اتاق مت؛ مت رئیسمون بود و خیلی هم عصبانی و اخمو بود.
تقه ای به در اتاقش زدم که با صدای ترسناکی گفت:
-بیا تو.
در رو باز کردم و سرم رو انداختم پایین.
قدم اول... قدم دوم... قدم سوم مساوی بود با صدای عصبانی مت:
-تا الان کجا بودی؟
با صدای آرومی جواب دادم:
-تاکسی نبود, برای همین...
-اخراجی!
با تعجب سرم رو بلند کرد و گفتم:
-اما...
-بحث نکن؛ یا باید این جا کار کنی و به موقع بیای یا این که به استخر رفتنت برسی...
یه کلمه ی دیگه کافی بود تا اشک هام سرازیر بشن؛ من به این کار احتیاج داشتم, همون قدری که به غریق نجات بودن احتیاج داشتم.
-آقای جانز, قول می دم از دفعه ی بعد...
-دفعه ی بعدی وجود نداره, تا ننداختمت بیرون خودت برو!
دوست نداشتم غرورم رو بیش از این خرد کنه برای همین هم بدون گفتن هیچ حرفی پشتم رو کردم و از اتاقش خارج شدم.
"کارلوس"
گوشی رو گذاشتم سر جاش، مثل این که هنوز وقتش نبود تا خوان رو ذوق مرگ کنم! لباس های تمرین رو پوشیدم و رفتم به زمین تنیس اختصاصیم که پشت خونه ام قرار داشت، دستگاه توپ پرت کن رو یه طرف زمین گذاشتم و خودم هم رفتم اون طرف تور، شروع کردم به زدن توپ هایی که پشت سر هم از دستگاه به سمتم می اومدند.
از امروز باید شدت تمریناتم رو بیشتر می کردم، آخه قرار بود بعد از مدت ها برم به یه مسابقه جهانی؛ باید نشون می دادم که چند سالی دیر کشف شدم و حقم رو خوردند.
نمی دونم چه قدر بازی کرده بودم، اما دیگه هوا تاریک شده بود و من هم دیگه نای وایسادن نداشتم دیگه چه برسه به ادامه تمرین، رفتم خونه تا یه دوش بگیرم که دیدم تلفن چندبار زنگ خورده و برام پیغام گذاشتند.
اولین پیغام رو پلی کردم و در حالی که با حوله داشتم عرق هام رو پاک می کردم روی مبل کنار تلفن نشستم و به پیام گوش کردم:
-کارلوس منم خوان؛ تصمیمت رو گرفتی؟ اگه گرفتی بگو تا برگ قرار دادت رو بیارم در خونه ات، فردا هم باید بلیت های سفر رو بگیریم، خواهشا قبول کن.
به این همه هیجان خوان پوزخندی زدم و رفتم سراغ پیام بعدی:
-کاترینم، می دونم انتظارش رو نداشتی، نباید هم داشته باشی چون هنوز ازت متنفرم، مثل بابا، اما مجبور بودم بهت زنگ بزنم، می خواستم بگم محصولات بابا رو آفت زده، برای جبرانش به یه مقدار پول نیاز داره، کمکش کن کارلوس؛ الان از ناراحتی داره سکته می کنه، برای جبران ظلمی که به مامان کردی بیا و بابا رو نجات بده...
با یه پوزخند دیگه زدم آخرین پیام:
-آقای گونزالس؟ از مجله ... زنگ می زنیم؛ می خواستیم برای مصاحبه ازتون وقت بگیریم، حتما با ما تماس بگیرین.
بعد از این پیغام ها که فقط
۱۶.۲k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.