پارت 15
پارت 15
روی مبل دونفره کنار مهرداد نشستم بعد از نشستن من سپیده هم روی مبل روبروی من و مهرداد نشست...به مهرداد
نگاه کردم سرش پایین بود...مامان همینطور که به سمت اشپزخونه میرفت روبه من و سپیده گفت: دخترا پاشین
بیاین میزو بچینید...همزمان با حرف مامان به سپیده نگاه کردم که نگاهش به مهرداد بود...از جام بلند شدم و به سمت
اشپزخونه رفتم سپیده هم به تبعیت از من بلند شد...با کمک مامان و سپیده میزو چیدیم و مشغول غذا خوردن
شدیم...مامان برای امشب برنج و مرغ پخته بود غذای مورد علاقه ی من و سپیده...اما باوجود اینکه غذای مورد
علاقم بود اشتهایی برا خوردن نداشتم...برای همین مشغول به بازی کردن با غذام شدم که صدای مهرداد
اومد:_عزیزم چرا با غذات بازی میکنی؟باشنیدن کلمه ی عزیزم اونم از زبون
مهرداد چشمهام از تعجب گرد شد...به
سپیده نگاه کردم از شدت عصبانیت چشمهاش رنگ خون گرفته بود...اروم لب زدم:_اشتها ندارم...همزمان با این حرفم
صدای مامان به گوشم رسید:_چرا دخترم تو که مرغ دوست داشتی من بخاطر تو پختم...سپیده با شنیدن این حرف از
مامان و مهرداد دیگه کنترلشو از دست داد و از جاش بلند شد...صدای مامان بلند شد:_سپیده چرا بلند شدی بشین غذاتو
بخور...سپیده طوری که خودشو کنترل کنه با لحن ملایمی گفت:_سیر شدم مرسی من دیگه میرم تو
اتاقم... و به سرعت اونجارو ترک کرد...
***
تو طول راه مهرداد خیلی کلافه بود و اخمهاش هم حسابی تو هم بود . هیچ علاقه ای نداشتم که دلیل بد بودن حالشو
بدونم ولی از اونجایی که امکان داشت ترکش های عصبانیت و حال بدش به من هم اصابت کنه پس آروم گفتم _حالت
خوبه؟مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و با لحن سردی گفت:_چیه نکنه برات مهمه._این چه حرفیه مهرداد معلومه که..._خفه
شو سعیده فقط خفه شو...با دادی که زد ترجیح دادم ساکت شم...دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...بعد از
اینکه رسیدیم خونه به سرعت و بدون هیچ حرفی وارد اتاقم شدم
روی مبل دونفره کنار مهرداد نشستم بعد از نشستن من سپیده هم روی مبل روبروی من و مهرداد نشست...به مهرداد
نگاه کردم سرش پایین بود...مامان همینطور که به سمت اشپزخونه میرفت روبه من و سپیده گفت: دخترا پاشین
بیاین میزو بچینید...همزمان با حرف مامان به سپیده نگاه کردم که نگاهش به مهرداد بود...از جام بلند شدم و به سمت
اشپزخونه رفتم سپیده هم به تبعیت از من بلند شد...با کمک مامان و سپیده میزو چیدیم و مشغول غذا خوردن
شدیم...مامان برای امشب برنج و مرغ پخته بود غذای مورد علاقه ی من و سپیده...اما باوجود اینکه غذای مورد
علاقم بود اشتهایی برا خوردن نداشتم...برای همین مشغول به بازی کردن با غذام شدم که صدای مهرداد
اومد:_عزیزم چرا با غذات بازی میکنی؟باشنیدن کلمه ی عزیزم اونم از زبون
مهرداد چشمهام از تعجب گرد شد...به
سپیده نگاه کردم از شدت عصبانیت چشمهاش رنگ خون گرفته بود...اروم لب زدم:_اشتها ندارم...همزمان با این حرفم
صدای مامان به گوشم رسید:_چرا دخترم تو که مرغ دوست داشتی من بخاطر تو پختم...سپیده با شنیدن این حرف از
مامان و مهرداد دیگه کنترلشو از دست داد و از جاش بلند شد...صدای مامان بلند شد:_سپیده چرا بلند شدی بشین غذاتو
بخور...سپیده طوری که خودشو کنترل کنه با لحن ملایمی گفت:_سیر شدم مرسی من دیگه میرم تو
اتاقم... و به سرعت اونجارو ترک کرد...
***
تو طول راه مهرداد خیلی کلافه بود و اخمهاش هم حسابی تو هم بود . هیچ علاقه ای نداشتم که دلیل بد بودن حالشو
بدونم ولی از اونجایی که امکان داشت ترکش های عصبانیت و حال بدش به من هم اصابت کنه پس آروم گفتم _حالت
خوبه؟مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و با لحن سردی گفت:_چیه نکنه برات مهمه._این چه حرفیه مهرداد معلومه که..._خفه
شو سعیده فقط خفه شو...با دادی که زد ترجیح دادم ساکت شم...دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...بعد از
اینکه رسیدیم خونه به سرعت و بدون هیچ حرفی وارد اتاقم شدم
۱۰.۷k
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.