رمان.ترسناک بی صدا بمیر 🔪
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 🔪
❌ شب سوم
نادیا و پدرش برای ثبت نام مدرسه از خانه رفتند مادر نادیا سوزان در حال گذاشتن بشقاب ها داخل کمد بود که صدای باز و بسته شدن در شنیده می شود....مادر نادیا در حالی که مشغول کار است می گوید:
نادیااااا....جااااان کدوم یکیتونین؟ چرا زود اومدن؟
پاسخی نمی شنود بشقاب را روی می گذارد و به سمت در حرکت می کند کسی را نمی بیند بلند میگوید
جااااان....نادیااااا
اما کسی در اتاق ها نیست ناگهان چشمش به در زیرشیروانی می افتد که باز است و می گوید:
کی اینو باز کرده؟؟؟
از پله ها بالا می رود تا در را ببندد ناگهان صدای گریه ای از داخل تاریکی زیر شیروانی به گوش سوزان می خورد حس ترس به او دست می دهد هیچ چیز قابل رویت نیست بلند می گوید کی اونجاست؟؟؟اصلا شوخی جالبی نیستا...
صدای گریه قطع می شود سوزان بیشتر در ترس فرو می رود چراغ زیر شیروانی را می زند می ترسد ناگهان با چهره ای خوفناک روبرو شود اما در عین حال فضایگرد و خاکی زیر شیروانی با لوازم کهنه اش نمایان می شود که در این میان چشمم به آینه ی زیبایی می افتد که صبح نادیا آن را پیدا کرده بود از آن خوشش می آید مقابلش می ایستد و دستی به موهای ژولیده اش میکشد و می گوید: او چقدر لاغر شدم ناگهان سایه ای از پشتش رد می شود و در آینه آن رامی بیند جیغ می کشد و دست و پایش می لرزد به اطراف نگاهمی کند و با صدایی لرزان می گوید: کی هستی؟ کی اینجاست؟؟؟سکوت مرگبار ترس را بیشتر می کند که ناگهان چراغ اتاق خاموش می شود و در زیر شیروانی با شدت بسته می شود طوری که صدایش همچون انفجار در ستون های خانه میپیچد....
سوزان فریاد می زند کمک کمک به سمت در می دود در تاریکی در را می کوبد و فریاد می زند لعنتی آشغال باز شو یکی نیست کمک کنه...
که در زیر شیروانی باز می شود جان است و با تعجب به چهره ی مادرش نگاه می کند و می گوید مامان چیشده؟ اینجا چیکار می کنی....
سوزان لیوان آب را روی میز می گذارد هنوز نتوانسته ماجرا را هضم کند جان نیز او را دلداری می دهد که حتما بادی خورده یا سایه خودت بوده....
اما سوزان قبول نمی کند او حضور کسی را حس کرده...
❌ شب سوم
نادیا و پدرش برای ثبت نام مدرسه از خانه رفتند مادر نادیا سوزان در حال گذاشتن بشقاب ها داخل کمد بود که صدای باز و بسته شدن در شنیده می شود....مادر نادیا در حالی که مشغول کار است می گوید:
نادیااااا....جااااان کدوم یکیتونین؟ چرا زود اومدن؟
پاسخی نمی شنود بشقاب را روی می گذارد و به سمت در حرکت می کند کسی را نمی بیند بلند میگوید
جااااان....نادیااااا
اما کسی در اتاق ها نیست ناگهان چشمش به در زیرشیروانی می افتد که باز است و می گوید:
کی اینو باز کرده؟؟؟
از پله ها بالا می رود تا در را ببندد ناگهان صدای گریه ای از داخل تاریکی زیر شیروانی به گوش سوزان می خورد حس ترس به او دست می دهد هیچ چیز قابل رویت نیست بلند می گوید کی اونجاست؟؟؟اصلا شوخی جالبی نیستا...
صدای گریه قطع می شود سوزان بیشتر در ترس فرو می رود چراغ زیر شیروانی را می زند می ترسد ناگهان با چهره ای خوفناک روبرو شود اما در عین حال فضایگرد و خاکی زیر شیروانی با لوازم کهنه اش نمایان می شود که در این میان چشمم به آینه ی زیبایی می افتد که صبح نادیا آن را پیدا کرده بود از آن خوشش می آید مقابلش می ایستد و دستی به موهای ژولیده اش میکشد و می گوید: او چقدر لاغر شدم ناگهان سایه ای از پشتش رد می شود و در آینه آن رامی بیند جیغ می کشد و دست و پایش می لرزد به اطراف نگاهمی کند و با صدایی لرزان می گوید: کی هستی؟ کی اینجاست؟؟؟سکوت مرگبار ترس را بیشتر می کند که ناگهان چراغ اتاق خاموش می شود و در زیر شیروانی با شدت بسته می شود طوری که صدایش همچون انفجار در ستون های خانه میپیچد....
سوزان فریاد می زند کمک کمک به سمت در می دود در تاریکی در را می کوبد و فریاد می زند لعنتی آشغال باز شو یکی نیست کمک کنه...
که در زیر شیروانی باز می شود جان است و با تعجب به چهره ی مادرش نگاه می کند و می گوید مامان چیشده؟ اینجا چیکار می کنی....
سوزان لیوان آب را روی میز می گذارد هنوز نتوانسته ماجرا را هضم کند جان نیز او را دلداری می دهد که حتما بادی خورده یا سایه خودت بوده....
اما سوزان قبول نمی کند او حضور کسی را حس کرده...
۵.۳k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.