پارت بیستم
#پارت بیستم
رُز: لباس پوشیدم وآماده شدم واز اتاقم اومدم بیرون امیر حسین تو پذیرای نشسته بود وداشت با مامان حرف می زد با دیدنم لبخند زد وگفت : آماده ای
- اره
امیر حسین بلند شد وگفت : مامان گفته شام بیاین اونجا
مامان : باشه پسرم برید به کاراتون برسید
با امیر حسین از خونه اومدیم بیرون وتا خونه اشون پیاده رفتیم
امیر حسین : هنوز که خوابی
- نه
امیر حسین : پس چراساکتی خانمم
سرمو بلند کردم نگاش کردم لبخند زدوگفت : چیه ؟!
- چرا میگی خوابم
امیر حسین : ساکتی گفتم به حرف بیارمت
با لبخند گفتم : خوب چی بگم .
با کلید در حیاط رو باز کرد وگفت : هرچی دلت می خواد بگو فقط حرف بزن دوست دارم صدات مدام تو گوشم باشه
متعجب نگاش کردم نک بینی ام رو اروم با انگشتاش فشار داد وگفت : چیه نگاه نگاه می کنی
- همیشه فکر می کردم ادم خشک وبی احساسی هستی
خندید وگفت : چرااا انقدر از دور بد بنظر می رسیدم ؟!
لبخند زدم وگفتم : خیلی
امیر حسین : حالا چی ؟!
- گفتم که ....منظورم واضع نبود
لبخند زدوبا هم طول دوتا حیاط رو گذروندیم واقعا خونشون خوشگل ومنحصر به فرد بود از در که رفتیم داخل حاجیه خانم اومد استقابلم ای جان چه تیپی زده بودکت دامن پوشیده بود وشال بغلم کرد وگونه ام رو بوسید وگفت : چیکار کردی با پسرم که انقدر بی تابه دختر
امیر حسین رو نگاه کردم لبخند زد وگفت : اِ مامان لو نده دیگه
امیر علی از پله ها اومد پایین وسلام کرد ورفت طرف آشپزخونه حاجیه خانم نشوندم وگفت : یه عصرونه بیارم دور هم بخوریم
رفت تو آشپزخونه دور ورمو نگاه کردم
امیر حسین : از اینجا خوشت میاد
- خیلی
خندید وگفت : خوشم میاد انقدرساده ای راحت حرفتو می زنی اونجا اتاق باباایناست اون اتاق کناریشم یه پذیرای کوچیکه که قراره امیر علی بیاد اینجا بالا هم مال خودمونه دقیقا شکل همینجاست فقط سه خواب داره وسالنش یکم کوچیکتره
- کی وسایلو میارن ؟!
امیر حسین : دیگه باید بیارن
رُز: لباس پوشیدم وآماده شدم واز اتاقم اومدم بیرون امیر حسین تو پذیرای نشسته بود وداشت با مامان حرف می زد با دیدنم لبخند زد وگفت : آماده ای
- اره
امیر حسین بلند شد وگفت : مامان گفته شام بیاین اونجا
مامان : باشه پسرم برید به کاراتون برسید
با امیر حسین از خونه اومدیم بیرون وتا خونه اشون پیاده رفتیم
امیر حسین : هنوز که خوابی
- نه
امیر حسین : پس چراساکتی خانمم
سرمو بلند کردم نگاش کردم لبخند زدوگفت : چیه ؟!
- چرا میگی خوابم
امیر حسین : ساکتی گفتم به حرف بیارمت
با لبخند گفتم : خوب چی بگم .
با کلید در حیاط رو باز کرد وگفت : هرچی دلت می خواد بگو فقط حرف بزن دوست دارم صدات مدام تو گوشم باشه
متعجب نگاش کردم نک بینی ام رو اروم با انگشتاش فشار داد وگفت : چیه نگاه نگاه می کنی
- همیشه فکر می کردم ادم خشک وبی احساسی هستی
خندید وگفت : چرااا انقدر از دور بد بنظر می رسیدم ؟!
لبخند زدم وگفتم : خیلی
امیر حسین : حالا چی ؟!
- گفتم که ....منظورم واضع نبود
لبخند زدوبا هم طول دوتا حیاط رو گذروندیم واقعا خونشون خوشگل ومنحصر به فرد بود از در که رفتیم داخل حاجیه خانم اومد استقابلم ای جان چه تیپی زده بودکت دامن پوشیده بود وشال بغلم کرد وگونه ام رو بوسید وگفت : چیکار کردی با پسرم که انقدر بی تابه دختر
امیر حسین رو نگاه کردم لبخند زد وگفت : اِ مامان لو نده دیگه
امیر علی از پله ها اومد پایین وسلام کرد ورفت طرف آشپزخونه حاجیه خانم نشوندم وگفت : یه عصرونه بیارم دور هم بخوریم
رفت تو آشپزخونه دور ورمو نگاه کردم
امیر حسین : از اینجا خوشت میاد
- خیلی
خندید وگفت : خوشم میاد انقدرساده ای راحت حرفتو می زنی اونجا اتاق باباایناست اون اتاق کناریشم یه پذیرای کوچیکه که قراره امیر علی بیاد اینجا بالا هم مال خودمونه دقیقا شکل همینجاست فقط سه خواب داره وسالنش یکم کوچیکتره
- کی وسایلو میارن ؟!
امیر حسین : دیگه باید بیارن
۱۸.۴k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.