پارت سی وپنجم
#پارت سی وپنجم
رُز:
امیر حسین بلند شد واومد کنارم دستاشو دورکمرم حلقه کردوگفت : می دونی خیلی دوست دارم
لبخند زدم ونگاش کردم خم شد آروم پیشونیمو بوسید وگفت :دیونه ام کردی از اون شبی که دیدمت
نمی دونستم چی جوابشو بدم دستامو اوردم بالا گذاشتم رو شونه اش بالبخند نگام می کرد سرمو انداختم پایین دستاشو دوطرف پهلوم گرفت وکشیدم تو بغلش
- امیررر......
با بوسه هاش ساکت شدم فشاری به پهلوم داد این یعنی منم همراهیش کنم ولی برام سخت بود
دم صبح بود اماده ای خواب شدیم ورو تخت دراز کشیدم به پهلوو لباس سفیدعروسیم رو که رو کاناپه بود کفشام وتاجمم کنارش بودن رو نگاه می کردم تو چند روز که مثله برق وبادگذشت ومن عروس خونه ای حاجی شدم امیر حسین از پشت بغلم کردوگفت : به چی فکر می کنی عزیزم ؟!
- هیچی
امیر حسین : بَه خانم هنوز از من خجالت می کشه
چشای سنگین از خوابمو بستم امیر حسین داشت آروم حرف می زد ولی خواب منو با خودش برده بودونمی دونستم اون چی میگه
- عروس خانم ....نازنین دخترم
چشامو اروم باز کردم حاجیه خانم با لبخند نگام کردوگفت : می دونم خسته ای ولی پاشو دخترم یه چیزی بخور
امیر حسین وایساده بود کنار آینه وداشت موهاش شونه می زد برگشت ونگامون کرد لبخند زد واروم لب زد چطوری ؟!
خندم گرفت حاجیه خانم با مهربونی گفت : یه دوش بگیر دخترم بیا صبحانه بخور
حاجیه خانم تا نرفت از تخت نیومدم پایین چون لباسم کوتاه بود امیر حسین با خنده نگام کردوگفت : نگاش کن چشاش باز نمیشه
- نخند امیر حسین
امیر حسین : چشم
از تخت در اومدم ویواش یواش رفتم طرف سرویس بهداشتی اون بدجنسم با لبخند نگام می کرد رفتم دسشویی سرم بدجور گیج می رفت وتازه فهمیدم بخاطر چیه قید حموم رو زدم دست صورتمو شستم واومدم بیرون امیر حسین داشت تخت رو مرتب می کرد با دیدنم گفت : چی شد حموم نمی کنی ؟!
- نه
امیر حسین : اگه حالت بده بریم دکتر
- نه خوبم
اومد کنارم وگفت : رنگت بدجور پریده لباس بپوش عزیزم صبحانه بخور یکم جون بگیری
بهش چشم غره رفتم لبخند زدوگونه ام رو بوسید وگفت : چیه خوب می خوای حرف نزنم
- برو بیرون می خوام لباس بپوشم
امیر حسین : عمرا اگه برم
بی توجه بهش لباس از کشو دراوردم ونگاش کردم لبخند زدورفت طرف دروگفت : ببین از کی خجالت می کشه از شوهرش
خوب این یه چیز ذاتی بود که همه ای زن ها اینجوری بودن شرمی که حتا در برابرهمسر خودشون داشتن
رُز:
امیر حسین بلند شد واومد کنارم دستاشو دورکمرم حلقه کردوگفت : می دونی خیلی دوست دارم
لبخند زدم ونگاش کردم خم شد آروم پیشونیمو بوسید وگفت :دیونه ام کردی از اون شبی که دیدمت
نمی دونستم چی جوابشو بدم دستامو اوردم بالا گذاشتم رو شونه اش بالبخند نگام می کرد سرمو انداختم پایین دستاشو دوطرف پهلوم گرفت وکشیدم تو بغلش
- امیررر......
با بوسه هاش ساکت شدم فشاری به پهلوم داد این یعنی منم همراهیش کنم ولی برام سخت بود
دم صبح بود اماده ای خواب شدیم ورو تخت دراز کشیدم به پهلوو لباس سفیدعروسیم رو که رو کاناپه بود کفشام وتاجمم کنارش بودن رو نگاه می کردم تو چند روز که مثله برق وبادگذشت ومن عروس خونه ای حاجی شدم امیر حسین از پشت بغلم کردوگفت : به چی فکر می کنی عزیزم ؟!
- هیچی
امیر حسین : بَه خانم هنوز از من خجالت می کشه
چشای سنگین از خوابمو بستم امیر حسین داشت آروم حرف می زد ولی خواب منو با خودش برده بودونمی دونستم اون چی میگه
- عروس خانم ....نازنین دخترم
چشامو اروم باز کردم حاجیه خانم با لبخند نگام کردوگفت : می دونم خسته ای ولی پاشو دخترم یه چیزی بخور
امیر حسین وایساده بود کنار آینه وداشت موهاش شونه می زد برگشت ونگامون کرد لبخند زد واروم لب زد چطوری ؟!
خندم گرفت حاجیه خانم با مهربونی گفت : یه دوش بگیر دخترم بیا صبحانه بخور
حاجیه خانم تا نرفت از تخت نیومدم پایین چون لباسم کوتاه بود امیر حسین با خنده نگام کردوگفت : نگاش کن چشاش باز نمیشه
- نخند امیر حسین
امیر حسین : چشم
از تخت در اومدم ویواش یواش رفتم طرف سرویس بهداشتی اون بدجنسم با لبخند نگام می کرد رفتم دسشویی سرم بدجور گیج می رفت وتازه فهمیدم بخاطر چیه قید حموم رو زدم دست صورتمو شستم واومدم بیرون امیر حسین داشت تخت رو مرتب می کرد با دیدنم گفت : چی شد حموم نمی کنی ؟!
- نه
امیر حسین : اگه حالت بده بریم دکتر
- نه خوبم
اومد کنارم وگفت : رنگت بدجور پریده لباس بپوش عزیزم صبحانه بخور یکم جون بگیری
بهش چشم غره رفتم لبخند زدوگونه ام رو بوسید وگفت : چیه خوب می خوای حرف نزنم
- برو بیرون می خوام لباس بپوشم
امیر حسین : عمرا اگه برم
بی توجه بهش لباس از کشو دراوردم ونگاش کردم لبخند زدورفت طرف دروگفت : ببین از کی خجالت می کشه از شوهرش
خوب این یه چیز ذاتی بود که همه ای زن ها اینجوری بودن شرمی که حتا در برابرهمسر خودشون داشتن
۱۱.۶k
۰۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.