۰ پارت پنجاه ودوم
۰ #پارت پنجاه ودوم
رُز:
غذا کشیدم دیدم بشقاب امیر علی خالیه دیس های غذا هم ازش دور بود عمرا اگه بهم می گفت براش غذا بکشم بس که کم حرف وآروم بود بشقابمو گذاشتم جلوش وبشقاب اونو برداشتم وبرای خودم غذا کشیدم
زیر لب تشکر کرد
انیسه : آقا جون فکر کنم وقتشه برای امیر علی آستین بالا بزنیم ماشالا ۲۶سالشه
امیر علی : کسی از تو نظر نخواسته خواهر
حاجی : راست میگه بابا وقتشه دیگه
حاجیه : امیر علی راست میگن دیگه ماشالا دیگه وقتشه پسرم
امیر علی : فعلا درسهام مونده منم قصد ازدواج ندارم
انیسه با خنده گفت : مگه دختری میگی درس داری
امیر علی بد نگاش کرد
حاجی : به هر حال هر وقت قصدی داشتی به ما بگو خیلی دوست دارم تورو هم مثله امیر حسین داماد کنم
امیر علی : چشم حاجی وقتش شد میگم
دیگه تو سکوت شام خوردیم ولی نگاه های انیسه داشت عصبیم می کرد آخرش طاقت نیاورد وگفت : چرا انقدرغذا می خوری عروس نکنه خبریه ؟!
- چه خبری
شادی با خنده گفت : خاله خیلی دوست داره عمه بشه
اخم کردم این چه حرفایی بود سر میز شام می گفتن اونم جلو مردها
از پشت میز بلند شدم ورفتم آشپزخونه تا وقتی شام خوردن وظرف ها رو آوردن می خواستم ظرف بشورم حاجیه نزاشت همونجا کنار شادی وافسانه موندم وظرف ها رو خشک می کردم
شادی : زن دایی....ببخشی نازنین
- بله
شادی : چی میشه یه نی نی کوچلو بیاری
- درسام تموم بشه
افسانه که کلا دختر کم حرفی بود گفت : نکنه تو هم مثله امیر علی می خوای تا اخرش درس بخونی
- نه فعلا عزیزم یه ترم دیگه دارم اون تموم بشه بچه دار میشیم بچمون یکم بزرگ شد ادامه میدم
شادی : دلم ضعف میره واسه بچه اتون
افسانه : ما که همه دختر زا بودیم خدا کنه خدا یه پسر کاکل سری خوشگل بده به داداش وعروس خوشگلمون
شادی : الهی آمین
با خنده نگاشون می کردم دیگه کم کم حرفاشون داشت روم تعصیر می زاشت واسه اوردن یه بچه دلم غنچ می رفت
رُز:
غذا کشیدم دیدم بشقاب امیر علی خالیه دیس های غذا هم ازش دور بود عمرا اگه بهم می گفت براش غذا بکشم بس که کم حرف وآروم بود بشقابمو گذاشتم جلوش وبشقاب اونو برداشتم وبرای خودم غذا کشیدم
زیر لب تشکر کرد
انیسه : آقا جون فکر کنم وقتشه برای امیر علی آستین بالا بزنیم ماشالا ۲۶سالشه
امیر علی : کسی از تو نظر نخواسته خواهر
حاجی : راست میگه بابا وقتشه دیگه
حاجیه : امیر علی راست میگن دیگه ماشالا دیگه وقتشه پسرم
امیر علی : فعلا درسهام مونده منم قصد ازدواج ندارم
انیسه با خنده گفت : مگه دختری میگی درس داری
امیر علی بد نگاش کرد
حاجی : به هر حال هر وقت قصدی داشتی به ما بگو خیلی دوست دارم تورو هم مثله امیر حسین داماد کنم
امیر علی : چشم حاجی وقتش شد میگم
دیگه تو سکوت شام خوردیم ولی نگاه های انیسه داشت عصبیم می کرد آخرش طاقت نیاورد وگفت : چرا انقدرغذا می خوری عروس نکنه خبریه ؟!
- چه خبری
شادی با خنده گفت : خاله خیلی دوست داره عمه بشه
اخم کردم این چه حرفایی بود سر میز شام می گفتن اونم جلو مردها
از پشت میز بلند شدم ورفتم آشپزخونه تا وقتی شام خوردن وظرف ها رو آوردن می خواستم ظرف بشورم حاجیه نزاشت همونجا کنار شادی وافسانه موندم وظرف ها رو خشک می کردم
شادی : زن دایی....ببخشی نازنین
- بله
شادی : چی میشه یه نی نی کوچلو بیاری
- درسام تموم بشه
افسانه که کلا دختر کم حرفی بود گفت : نکنه تو هم مثله امیر علی می خوای تا اخرش درس بخونی
- نه فعلا عزیزم یه ترم دیگه دارم اون تموم بشه بچه دار میشیم بچمون یکم بزرگ شد ادامه میدم
شادی : دلم ضعف میره واسه بچه اتون
افسانه : ما که همه دختر زا بودیم خدا کنه خدا یه پسر کاکل سری خوشگل بده به داداش وعروس خوشگلمون
شادی : الهی آمین
با خنده نگاشون می کردم دیگه کم کم حرفاشون داشت روم تعصیر می زاشت واسه اوردن یه بچه دلم غنچ می رفت
۱۳.۲k
۰۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.