پارت پنجاه
#پارت پنجاه
رُز:
خسته از کارای خونه دوش گرفتم لباس پوشیدم موهام پشت سرم آزاد گذاشتم خشک بشه ورفتم پایین
امیر حسین وحاجی با هم رفته بودن سفر امیر علی هم مثله همیشه اخر ماه ها با دوستاش رفته بود مسافرت
- مامان جون ...
حاجیه خانم با لبخنداز آشپزخونه اومد بیرون وگفت : جانم دختر...م....چرا رنگت پریده
- گشنمه
خندید وگفت : بیا دخترم
با هم نهار کشیدیم وبردیم رو میز با اشتها غذا می خوردم حاجیه خانم با خنده گفت : داشتی بالا چیکار می کردی انقدر گشنت شده ضعف کردی
- امشب امیر حسین میاد گفتم قبل از اومدن امیرحسین گرد گیری کنم
حاجیه: بخور دخترم نوش جونت
- سلام
برگشتم امیر علی بود
حاجیه : سلام پسرم رسیدنت بخیر
لبخندی زد وخم شد تو سر حاجیه رو بوسید وگفت : مادر جون دارم از گشنگی ضعف می کنم
حاجیه : تا یه آبی به صورتت بزنی برات غذا می کشم
- من می کشم مادر جون
بلند شدم ورفتم آشپزخونه تو یه بشقاب برنج کشیدم و یه کاسه هم خورشت گذاشتم تو سینی قاشق وچنگال ولیوانم گداشتم ورفتم گذاشتم جلو امیر علی که داشت با حاجیه حرف می زد
امیر علی : حاجی وداداش کی میان
حاجیه : تو خبر نداری
امیر علی : نه موبایلم خاموش شد دیگه شارژش تموم شد
نشستم پشت صندلی ومشغول خوردن شدم دیدم حاجیه می خنده
- چی شده
واااای خداااا یه موی بلند مشکی تو دست امیر علی بود هر چی می کشید تموم نمی شد
- واااای ببخشی بخدا ندیدم
حاجیه : بیا برات عوض کنم مامان
امیر علی : نمی خواد
با قاشق خورشت ریخت رو برنج ومشغول خوردن شد
یادمه یه بارشادی بیچاره موی سرش رفته بود تو بشقاب امیر علی خیلی تند برخورد کرد ولی حالا موی من تو برنج بود واون بی خیال بدون اینکه چیزی بگه داشت غذا می خوردکلا همیشه در برابر من کم رو وکم حرف بود
رُز:
خسته از کارای خونه دوش گرفتم لباس پوشیدم موهام پشت سرم آزاد گذاشتم خشک بشه ورفتم پایین
امیر حسین وحاجی با هم رفته بودن سفر امیر علی هم مثله همیشه اخر ماه ها با دوستاش رفته بود مسافرت
- مامان جون ...
حاجیه خانم با لبخنداز آشپزخونه اومد بیرون وگفت : جانم دختر...م....چرا رنگت پریده
- گشنمه
خندید وگفت : بیا دخترم
با هم نهار کشیدیم وبردیم رو میز با اشتها غذا می خوردم حاجیه خانم با خنده گفت : داشتی بالا چیکار می کردی انقدر گشنت شده ضعف کردی
- امشب امیر حسین میاد گفتم قبل از اومدن امیرحسین گرد گیری کنم
حاجیه: بخور دخترم نوش جونت
- سلام
برگشتم امیر علی بود
حاجیه : سلام پسرم رسیدنت بخیر
لبخندی زد وخم شد تو سر حاجیه رو بوسید وگفت : مادر جون دارم از گشنگی ضعف می کنم
حاجیه : تا یه آبی به صورتت بزنی برات غذا می کشم
- من می کشم مادر جون
بلند شدم ورفتم آشپزخونه تو یه بشقاب برنج کشیدم و یه کاسه هم خورشت گذاشتم تو سینی قاشق وچنگال ولیوانم گداشتم ورفتم گذاشتم جلو امیر علی که داشت با حاجیه حرف می زد
امیر علی : حاجی وداداش کی میان
حاجیه : تو خبر نداری
امیر علی : نه موبایلم خاموش شد دیگه شارژش تموم شد
نشستم پشت صندلی ومشغول خوردن شدم دیدم حاجیه می خنده
- چی شده
واااای خداااا یه موی بلند مشکی تو دست امیر علی بود هر چی می کشید تموم نمی شد
- واااای ببخشی بخدا ندیدم
حاجیه : بیا برات عوض کنم مامان
امیر علی : نمی خواد
با قاشق خورشت ریخت رو برنج ومشغول خوردن شد
یادمه یه بارشادی بیچاره موی سرش رفته بود تو بشقاب امیر علی خیلی تند برخورد کرد ولی حالا موی من تو برنج بود واون بی خیال بدون اینکه چیزی بگه داشت غذا می خوردکلا همیشه در برابر من کم رو وکم حرف بود
۱۲.۷k
۰۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.