رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۱۳
من:اشکال نداره خواهرام هم بیان
ارمان:ن چه اشکالی منم برادر کوچیکمو میارم ک ببینیش میگفتی دوست دارم ببینمش
من:اوکی پس خبر بده کی میرین
ارمان:اخر این هفته
من:پس باشه داداش کاری نداری؟
ارمان:وای راستی راستی
من:چیشده
ارمان:فردا هستی بریم مهمونی؟
من:ن با خواهرا میخواییم بریم
ارمان:اوکی داداش کاری نداری؟
من:ن داداش قربانت خداحافظ
ارمان:خداحافظ
لباسامو پوشیدم
موهامو خشک کردم
عطر مخصوص موهامم زدم
رفتم پایین
دیدم هر سه تاشون با لپای گل انداخته نشستن
من:چرا اینقدر زود اومدین په؟
رزا ابروهاشو انداخت بالا
رزا:تا چشات دراد
ریحانه:عههههه به داداشیم چکار داری؟
رزا:اه اه چندشا درو تخته خوب با هم جورن
رها زد زیر خنده
من:هه هه هه رو اب بخندی بزغاله
رها:بزغاله خودتی
یه حرصی تو صداش بود که همه خندیدیم
من:راستی الان ک بالا بودم دوستم زنگ زد
رزا با لحن شوخ گفت
رزا:عه پس خوب به سلامتی
ریحانه و رها زدن زیر خنده
بی توجه به حرف رزا ادامه دادم
من:میاین اخر هفته بریم شمال
ریحانه:من که هستم
رها:منم هستم
ررا:منم که تابع جم
رها:راستی بچه ها مامان ریما و بابا علی کجان
من:وای یادم رفت بگم
سه تاشون:چیرو
من:رفتن کرج خونه خاله بابا حالش بده
ریحانه:اها پس من برم بخوابم
اومد:گونمو ب*و*سید شب بخیر گفت و رفت
بقیه هم یکی یکی رفتن بخوابن منم رفتم رو تختم هنوز سرمرو بالشت نرفته بود خوابم برد
~~~ریحانه~~~
از پله ها رفتم بالا
رفتم تو اتاقم نشستم پشت میز موهامو شونه کردم و خشک کردم
رفتم رو تختم با فکر کردن ب ارمیای زند ک فردا چکارش کنم تلافی کنم
گرفتم خوابیدم
زینگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ای بر جد و اباد دانشگاه لعنت
رو تخت نشستم مثل دیوونه ها خودمو میخاروندم فقط اصلن حواسم نبود
من کجام
اینجا کجاست
نگام به ساعت افتاد مثل برق از جام پریدم فقط نیم ساعت وقت داشتم اماده بشم
رفتم دستشویی مسواک زدم دست و صورتمم شستم اومدم بیرون
نشستم پشت میز ارایشم
یه ریمل و یه رژ گوشتی رنگ زدم و با ی رژ گونه
موهامم همرو بالا بستم
رفتم سراغ کمدم
یه مانتو سفید و شلوار مشکی و مغنعه مشکیمو سرم کردم
کولمم برداشتم رفتم پایین دیدم رزا و رها هم اماده ان دارن لقمه میگیرن که تو راه بخورن
منم لقمه گرفتم
رفتم پایین کتونی هامم پوشیدم رفتم تو ماشین نشستم
بچه ها هم اومدن نشستن تو ماشین راه افتادیم به سمت دانشگاه
بعد از ۱۵ مین رسیدیم همون موقع هم ماشین پسرا اومد
بدون توجه رفتم تو کلاس
بقیه هم پشت سر من اومدن دارم برات اقا ارمیا
نشستم رو صندلیم اونم تا خاست بشینه
صندلیشو کشیدم افتاد روی زمین
نصفی از بچه ها هنوز نیومده بودن ولی همون چند نفرم که اومدن زدم زیر خنده
سه تا دختر برای خود شیرینی گفتن
پارت_۱۳
من:اشکال نداره خواهرام هم بیان
ارمان:ن چه اشکالی منم برادر کوچیکمو میارم ک ببینیش میگفتی دوست دارم ببینمش
من:اوکی پس خبر بده کی میرین
ارمان:اخر این هفته
من:پس باشه داداش کاری نداری؟
ارمان:وای راستی راستی
من:چیشده
ارمان:فردا هستی بریم مهمونی؟
من:ن با خواهرا میخواییم بریم
ارمان:اوکی داداش کاری نداری؟
من:ن داداش قربانت خداحافظ
ارمان:خداحافظ
لباسامو پوشیدم
موهامو خشک کردم
عطر مخصوص موهامم زدم
رفتم پایین
دیدم هر سه تاشون با لپای گل انداخته نشستن
من:چرا اینقدر زود اومدین په؟
رزا ابروهاشو انداخت بالا
رزا:تا چشات دراد
ریحانه:عههههه به داداشیم چکار داری؟
رزا:اه اه چندشا درو تخته خوب با هم جورن
رها زد زیر خنده
من:هه هه هه رو اب بخندی بزغاله
رها:بزغاله خودتی
یه حرصی تو صداش بود که همه خندیدیم
من:راستی الان ک بالا بودم دوستم زنگ زد
رزا با لحن شوخ گفت
رزا:عه پس خوب به سلامتی
ریحانه و رها زدن زیر خنده
بی توجه به حرف رزا ادامه دادم
من:میاین اخر هفته بریم شمال
ریحانه:من که هستم
رها:منم هستم
ررا:منم که تابع جم
رها:راستی بچه ها مامان ریما و بابا علی کجان
من:وای یادم رفت بگم
سه تاشون:چیرو
من:رفتن کرج خونه خاله بابا حالش بده
ریحانه:اها پس من برم بخوابم
اومد:گونمو ب*و*سید شب بخیر گفت و رفت
بقیه هم یکی یکی رفتن بخوابن منم رفتم رو تختم هنوز سرمرو بالشت نرفته بود خوابم برد
~~~ریحانه~~~
از پله ها رفتم بالا
رفتم تو اتاقم نشستم پشت میز موهامو شونه کردم و خشک کردم
رفتم رو تختم با فکر کردن ب ارمیای زند ک فردا چکارش کنم تلافی کنم
گرفتم خوابیدم
زینگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ای بر جد و اباد دانشگاه لعنت
رو تخت نشستم مثل دیوونه ها خودمو میخاروندم فقط اصلن حواسم نبود
من کجام
اینجا کجاست
نگام به ساعت افتاد مثل برق از جام پریدم فقط نیم ساعت وقت داشتم اماده بشم
رفتم دستشویی مسواک زدم دست و صورتمم شستم اومدم بیرون
نشستم پشت میز ارایشم
یه ریمل و یه رژ گوشتی رنگ زدم و با ی رژ گونه
موهامم همرو بالا بستم
رفتم سراغ کمدم
یه مانتو سفید و شلوار مشکی و مغنعه مشکیمو سرم کردم
کولمم برداشتم رفتم پایین دیدم رزا و رها هم اماده ان دارن لقمه میگیرن که تو راه بخورن
منم لقمه گرفتم
رفتم پایین کتونی هامم پوشیدم رفتم تو ماشین نشستم
بچه ها هم اومدن نشستن تو ماشین راه افتادیم به سمت دانشگاه
بعد از ۱۵ مین رسیدیم همون موقع هم ماشین پسرا اومد
بدون توجه رفتم تو کلاس
بقیه هم پشت سر من اومدن دارم برات اقا ارمیا
نشستم رو صندلیم اونم تا خاست بشینه
صندلیشو کشیدم افتاد روی زمین
نصفی از بچه ها هنوز نیومده بودن ولی همون چند نفرم که اومدن زدم زیر خنده
سه تا دختر برای خود شیرینی گفتن
۱۷۹.۰k
۰۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.