💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشــــــق....
پارت 97
نیلوفر:
بازم واسه رقص بلندمون کردن ورفتیم وسط سالن وتنهایی اون وسط می رقصیدیم با دیدن مهرداد کنارمحمد نفس راحتی کشیدم کم کم پیست رقص شلوغ شد وزوج ها میومدن ومی رقصیدن
محسن : خسته شدی
- یکم بلد نیستم برقصم
محسن : همینجوری خوبه
- عروس خانم آقا داماد رو نمیدید قرض
خندیدم وفرشته رو نگاه کردم بامحسن می رقصید ومحمدم کنار من مثلا داشت می رقصید
- داداش محمد تو هم از رقص بدت میاد ؟
- اینجوری تودجمعیت آره
لیلی هم با محسن رقصید خیلی قشنگ می رقصید همه نگاش می کردن باپایان آهنگ محسن اومد کنار منو محمد ودستمو گرفت وگفت : نیلوفر اصلا از رقص خوشش نمیاد
محمد : باتو به خیلی چیزا عادت می کنه
خسته بودم وحوصله ام داشت سر می رفت بی حال گفتم : محسن بشینیم پاهام ترکید
محسن : آره عزیزم
چقدر خسته کننده بود جشن من که نشستم محسن رفت داشتم با حلقه ای روی دستم بازی می کردم
- بهش عادت می کنی
سرمو بالا آوردم ونگاهش کردم رو دست خودشم حلقه بود واصلا درش نمی آورد
- باید عادت کنم ولی انگاردحلقه ای تو اذیتت می کنه
بسته ای گذاشت رو میز وگفت : آدم ها به همه چی عادت می کنن فرقی نداره توچی این خصلتشونه
نگاهم نمی کرد گفتم : تبریک نگفتی
مهرداد: چون می دونم از دل نیست تبریک نگفتم
- یعنی چی ؟
مهرداد : یعنی می دونم با دلت پای این سفره ننشستی
منم از دلم نمی تونم بهت تبریک بگم .کادوی منو لیلی .آرزو دارم تو خوشبتت بشی
- تو نیستی
نگاهم کرد ابروهاش رو گره کردوگفت : دیگه هیچی برام مهم نیست ولی...کاش اینجوری خودتو نمی زاشتی به نمایش
اینو گفت ورفت حق داشت خودمم که موافق نبودم اینجوری باشم
دیگه آخر شب بود وتو دلم خوشحال بودم مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردن ورفتن ماهم برگشتیم خونه محسن با خنده نگاهم کردوگفت : از شلوغی بدت میاد
- خیلی مخصوصا با وجود این لباس واقعا خسته کننده است
محسن : رسیدیم خونه خوب استراحت کن ...شب بدی بود برات
نگاهش کردم وگفتم : نه فقط احساس می کنم تو خوشحال نبودی
محسن آروم لب زد :...نیستم
پیاده شد ودر رو برای من باز کرد دستشو جلو آورد دستمو بگیره دستمو کشیدم عقب
- چراخوشحال نیستی
نگاهم کردوگفت : به همون دلیل که تو خوشحال نیستی
رفتم طرف پله ها دستمو گرفت وگفت : وایسا چرا قهر می کنی
لبخند زدوگفت : داشتم سربه سرت می زاشتم
دستمو آورد بالا پشت دستمو بوسید که هم زمان مهرداد اومد بیرون محسن با دیدنش گفت : کجا
مهرداد: گفتم که فردا امتحان دارم داداش انگار باور نکردی الانم باید برگردم
محسن : این وقت شب حداقل یکم می خوابیدی
مهرداد : نه داداش باید برم فعلا
رفت سواررماشینش شد ورفت محسن رفتنش رو نگاه می کرد
از پله ها رفتم بالا محسنم پشت سرم اومد
عشــــــق....
پارت 97
نیلوفر:
بازم واسه رقص بلندمون کردن ورفتیم وسط سالن وتنهایی اون وسط می رقصیدیم با دیدن مهرداد کنارمحمد نفس راحتی کشیدم کم کم پیست رقص شلوغ شد وزوج ها میومدن ومی رقصیدن
محسن : خسته شدی
- یکم بلد نیستم برقصم
محسن : همینجوری خوبه
- عروس خانم آقا داماد رو نمیدید قرض
خندیدم وفرشته رو نگاه کردم بامحسن می رقصید ومحمدم کنار من مثلا داشت می رقصید
- داداش محمد تو هم از رقص بدت میاد ؟
- اینجوری تودجمعیت آره
لیلی هم با محسن رقصید خیلی قشنگ می رقصید همه نگاش می کردن باپایان آهنگ محسن اومد کنار منو محمد ودستمو گرفت وگفت : نیلوفر اصلا از رقص خوشش نمیاد
محمد : باتو به خیلی چیزا عادت می کنه
خسته بودم وحوصله ام داشت سر می رفت بی حال گفتم : محسن بشینیم پاهام ترکید
محسن : آره عزیزم
چقدر خسته کننده بود جشن من که نشستم محسن رفت داشتم با حلقه ای روی دستم بازی می کردم
- بهش عادت می کنی
سرمو بالا آوردم ونگاهش کردم رو دست خودشم حلقه بود واصلا درش نمی آورد
- باید عادت کنم ولی انگاردحلقه ای تو اذیتت می کنه
بسته ای گذاشت رو میز وگفت : آدم ها به همه چی عادت می کنن فرقی نداره توچی این خصلتشونه
نگاهم نمی کرد گفتم : تبریک نگفتی
مهرداد: چون می دونم از دل نیست تبریک نگفتم
- یعنی چی ؟
مهرداد : یعنی می دونم با دلت پای این سفره ننشستی
منم از دلم نمی تونم بهت تبریک بگم .کادوی منو لیلی .آرزو دارم تو خوشبتت بشی
- تو نیستی
نگاهم کرد ابروهاش رو گره کردوگفت : دیگه هیچی برام مهم نیست ولی...کاش اینجوری خودتو نمی زاشتی به نمایش
اینو گفت ورفت حق داشت خودمم که موافق نبودم اینجوری باشم
دیگه آخر شب بود وتو دلم خوشحال بودم مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردن ورفتن ماهم برگشتیم خونه محسن با خنده نگاهم کردوگفت : از شلوغی بدت میاد
- خیلی مخصوصا با وجود این لباس واقعا خسته کننده است
محسن : رسیدیم خونه خوب استراحت کن ...شب بدی بود برات
نگاهش کردم وگفتم : نه فقط احساس می کنم تو خوشحال نبودی
محسن آروم لب زد :...نیستم
پیاده شد ودر رو برای من باز کرد دستشو جلو آورد دستمو بگیره دستمو کشیدم عقب
- چراخوشحال نیستی
نگاهم کردوگفت : به همون دلیل که تو خوشحال نیستی
رفتم طرف پله ها دستمو گرفت وگفت : وایسا چرا قهر می کنی
لبخند زدوگفت : داشتم سربه سرت می زاشتم
دستمو آورد بالا پشت دستمو بوسید که هم زمان مهرداد اومد بیرون محسن با دیدنش گفت : کجا
مهرداد: گفتم که فردا امتحان دارم داداش انگار باور نکردی الانم باید برگردم
محسن : این وقت شب حداقل یکم می خوابیدی
مهرداد : نه داداش باید برم فعلا
رفت سواررماشینش شد ورفت محسن رفتنش رو نگاه می کرد
از پله ها رفتم بالا محسنم پشت سرم اومد
۹۰.۱k
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.