(قسمت🌼9پارت🤍3🤍)
(قسمت🌼9پارت🤍3🤍)
_نه قبلا به عشقم قول دادم باهاش برقصم.... به ماهتیسا نگاه کردم
-ایش نمیدونستم اینم بلده برقصه.... نگاه ترسناکی به الهام کردم که توی خودش شماره ی یک کرد فکر کنم بعد با اعصابی داغون که دسته خودم نبود دست ماهتیسا رو کشیدم و رفتم طرف آشپزخونه دسته ماهتیسا رو ول کردم و رفتم که یه لیوان آب بخورم بعدشم برگشتم سمت ماهتیسا دستاش قرمز شده بودن و سرش رو هم پایین گرفته بود دسته راستش که قرمز شده بود رو با دسته چپش مخفی کرده بود واااایییی خدااا ببین چه بلایی سر عشقم آوردم
_واای من چیکار کردم بده ببینم دستتو.. لباش رو باز کرد و با صدای آرومی تکونشون داد
+چیزی نیست
_گفتم بده ببینم.... دستشو توی دستم گرفتم هووف فقط قرمز شده بود خداروشکر دستشو آروم کشیدم بردم طرف ظرف شویی آبه سرد رو باز کردم دستش رو ریز آب گرفتم یه قطره اشک از چشمش سور خورد اشکش رو لیس زدم سرش رو آورد نزدیک بازوم منم بغلش کردم وقتی آروم تر شدیم رفتیم پیشه ماهرخ
+داداش آرسان ببین کی اینجاس... به جایی که ماهرخ اشاره کرد نگاه کردم یه پسر روی یه صندلی نشسته بود و داشت ماهرخ رو نگاه میکرد پسر کوچولو خیلی ناز بود بهش میخورد 13یا14سالش باشه
_ماهرخ چه پسره خوشگله نه؟!.... ماهرخ سرش رو انداخت پایین لپای سفیدش سرخ شدن منو ماهتیسا هم زدیم زیر خنده
+ماهرخ این ماهوره چقد بزرگ شده
-اره
_به به پس این آقا ماهوره چه پسره گلی
جشن که تموم شد همه رفتن خونه هاشون منم رفتم کمکه آقا مهرداد که بدرقشون کنیم اومدیم توی خونه ماهرخ و ماهتیسا روی میلا خواب بودن
+هعی اینا از بس و جو وورجه کردن خوابشون برده.... آروم خندیدیم
+آرسان جان من ماهرخ رو میبرم بالا توهم بی زحمت امگای زلزلت رو ببر تا زلزله نیومده... خنده ی کردم و چشمی گفتم آقا مهرداد ماهرخ رو برد بالا منم رفتم سمته ماهتیسا دستم رو روی موهاش که ریخته بودن جلو صورتش گذاشتم و کنارشون زدم ماهتیسا رو بغل کردم و بردم بالا روی تخت خوابوندمش رفتم لباسم رو عوض کردم لباسای ماهتیسا رو هم عوض کردم بعدشم گرفتم خوابیدم
_نه قبلا به عشقم قول دادم باهاش برقصم.... به ماهتیسا نگاه کردم
-ایش نمیدونستم اینم بلده برقصه.... نگاه ترسناکی به الهام کردم که توی خودش شماره ی یک کرد فکر کنم بعد با اعصابی داغون که دسته خودم نبود دست ماهتیسا رو کشیدم و رفتم طرف آشپزخونه دسته ماهتیسا رو ول کردم و رفتم که یه لیوان آب بخورم بعدشم برگشتم سمت ماهتیسا دستاش قرمز شده بودن و سرش رو هم پایین گرفته بود دسته راستش که قرمز شده بود رو با دسته چپش مخفی کرده بود واااایییی خدااا ببین چه بلایی سر عشقم آوردم
_واای من چیکار کردم بده ببینم دستتو.. لباش رو باز کرد و با صدای آرومی تکونشون داد
+چیزی نیست
_گفتم بده ببینم.... دستشو توی دستم گرفتم هووف فقط قرمز شده بود خداروشکر دستشو آروم کشیدم بردم طرف ظرف شویی آبه سرد رو باز کردم دستش رو ریز آب گرفتم یه قطره اشک از چشمش سور خورد اشکش رو لیس زدم سرش رو آورد نزدیک بازوم منم بغلش کردم وقتی آروم تر شدیم رفتیم پیشه ماهرخ
+داداش آرسان ببین کی اینجاس... به جایی که ماهرخ اشاره کرد نگاه کردم یه پسر روی یه صندلی نشسته بود و داشت ماهرخ رو نگاه میکرد پسر کوچولو خیلی ناز بود بهش میخورد 13یا14سالش باشه
_ماهرخ چه پسره خوشگله نه؟!.... ماهرخ سرش رو انداخت پایین لپای سفیدش سرخ شدن منو ماهتیسا هم زدیم زیر خنده
+ماهرخ این ماهوره چقد بزرگ شده
-اره
_به به پس این آقا ماهوره چه پسره گلی
جشن که تموم شد همه رفتن خونه هاشون منم رفتم کمکه آقا مهرداد که بدرقشون کنیم اومدیم توی خونه ماهرخ و ماهتیسا روی میلا خواب بودن
+هعی اینا از بس و جو وورجه کردن خوابشون برده.... آروم خندیدیم
+آرسان جان من ماهرخ رو میبرم بالا توهم بی زحمت امگای زلزلت رو ببر تا زلزله نیومده... خنده ی کردم و چشمی گفتم آقا مهرداد ماهرخ رو برد بالا منم رفتم سمته ماهتیسا دستم رو روی موهاش که ریخته بودن جلو صورتش گذاشتم و کنارشون زدم ماهتیسا رو بغل کردم و بردم بالا روی تخت خوابوندمش رفتم لباسم رو عوض کردم لباسای ماهتیسا رو هم عوض کردم بعدشم گرفتم خوابیدم
۱۲.۴k
۱۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.