.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳3۳→
هر جلسه توی اون کلاس،شقایق ومی دیدم...رفتار شقایق هرروز صمیمی تر از دیروز می شد...همین سمج بودنش من وجذب کرد!ناخواسته باهاش مهربون شدم.ناخواسته بینمون صمیمیت به وجود اومد.ناخواسته به دیدن هرروزه اش توی اون کلاس عادت کردم...همه چی ناخواسته بود...همه چی!تااینکه بعداز یه مدت به خودم اومدم ودیدم بدجوربهش وابسته شدم!تمام طول روز وبه عشق رسیدن کلاس تقویتی ودیدن شقایق می گذروندم...هرروز برای رفتن به کلاس،کلی به خودم می رسیدم وتیپ میزدم تاظاهرم شقایقو جذب کنه...شقایق برای من مهم شده بود.رفتارش، حرکاتش، حرفاش، فکرش درباره من...همه اینا واسم مهم شده بود!واسه منی که تاقبل از شقایق به هیچ دختری کوچکترین اهمیتی نمی دادم.منی که ازخودم هیچ میل ورغبتی برای هم کلام شدن بادخترا نشون نمی دادم...شقایق توهمون مدت کوتاه،بدجور توی دلم جاخوش کرد.اون موقع گمون می کردم که عاشقش شدم!فکرمی کردم دوسش دارم ولی حالا می فهمم که اون احساس عشق نبود بلکه یه احساس پوچ وبچگانه بود!من عاشق شقایقنبودم ...فقط به خودم تلقین می کردم که عاشقش شدم!
روزها پشت روزها،جلسه هاپشت جلسه،ماه ها پشت ماه ها گذشت تا اینکه...بلاخره جلسه آخر اون کلاس رسید...آخرین باری که می تونستم شقایقوببینم!تواون چندماه،من به شقایق عادت کرده بودم...به دیدنش،به شنیدن صداش،به سمج بازیای همیشگیش،به محبتای بی موردش،به رفتار مجذوب کننده اش!
واین شدکه تصمیم گرفتم رابطه ام وباشقایق حتی بعداز اون کلاسم حفظ کنم...این تصمیم وگرفتم چون حس می کردم وابسته اش شدم ونمی تونم ندیدنش وتحمل کنم...چون حس می کردم عاشقش شدم!
باهاش حرف زدم وبهش گفتم که دوستش دارم ومی خوام رابطمون وبیرون از این کلاسم ادامه بدیم...شقایقم بدون کوچکترین تاملی قبول کرد.انگار منتظر همین پیشنهادازطرف من بود تا رضایتش واعلام کنه!...آخرین جلسه گذشت واون کلاس تموم شد اما رابطه من وشقایق صمیمی تر از گذشته ادامه پیدا کرد...
چند ماهی باهم رفیق بودیم.چندماهی که بدجور مِهر شقایقو به دلم انداخت!طوری که حس می کردم اگه یه روز نبینمش،دیوونه میشم!اگه یه روز صداش ونمی شنیدم حس می کردم یه چیزی توزندگیم کمه...شقایق واسه من از نفسم مهم تر شده بود!شده بود تمام هستی من...تمام زندگی من!البته این فقط من نبودم که دل باخته بودم...
روزها پشت روزها،جلسه هاپشت جلسه،ماه ها پشت ماه ها گذشت تا اینکه...بلاخره جلسه آخر اون کلاس رسید...آخرین باری که می تونستم شقایقوببینم!تواون چندماه،من به شقایق عادت کرده بودم...به دیدنش،به شنیدن صداش،به سمج بازیای همیشگیش،به محبتای بی موردش،به رفتار مجذوب کننده اش!
واین شدکه تصمیم گرفتم رابطه ام وباشقایق حتی بعداز اون کلاسم حفظ کنم...این تصمیم وگرفتم چون حس می کردم وابسته اش شدم ونمی تونم ندیدنش وتحمل کنم...چون حس می کردم عاشقش شدم!
باهاش حرف زدم وبهش گفتم که دوستش دارم ومی خوام رابطمون وبیرون از این کلاسم ادامه بدیم...شقایقم بدون کوچکترین تاملی قبول کرد.انگار منتظر همین پیشنهادازطرف من بود تا رضایتش واعلام کنه!...آخرین جلسه گذشت واون کلاس تموم شد اما رابطه من وشقایق صمیمی تر از گذشته ادامه پیدا کرد...
چند ماهی باهم رفیق بودیم.چندماهی که بدجور مِهر شقایقو به دلم انداخت!طوری که حس می کردم اگه یه روز نبینمش،دیوونه میشم!اگه یه روز صداش ونمی شنیدم حس می کردم یه چیزی توزندگیم کمه...شقایق واسه من از نفسم مهم تر شده بود!شده بود تمام هستی من...تمام زندگی من!البته این فقط من نبودم که دل باخته بودم...
۲۱.۵k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.