سناریو
scenario.
تک پارتـے
؋ـوریـہ ے۱۹۱۶ آلمان
سبدش را برداشت و به سمت جنگل به راه افتاد. توت های رسیده و تازه را می چید و داخل سبد می گذاشت.
مدت ها از دیدن همسرش می گذشت. دلتنگش بود.... مانند خاک که دلتنگ باران است. شروع کرد به یاد آوری خاطرات... تمامی خنده ها ، دعواها و حتی گریه ها.
غرق در افکارش قدم میزد. با صدای جیک جیک پرنده ای به خود امد . اطرافش را نگاه کرد. و خود را در دل جنگل دید. راهش را گم کرده بود .
صدای شلیک تیری از دل جنگل نظرش را جلب کرد.با تمام توانش به سمت صدا دوید...
روبه رویش اهویی ایستاده بود .به چشمان زیبای آهو چشم دوخت و انعکاس شکارچی را از دریچه ی چشم اهو دید. به سمت شکارچی برگشت. ماتش برده بود بعد از مدت ها همسرش را می دید. با صدایی ارام لب زد هانس...
_ کلارا اینجا چه کار می کنی
_ وقت برای این سوال ها زیاد است.با این آهو چه کار داری ؟
_ شکارش می کنم! و پول خوبی در عوضش می گیرم.
_ تو عوض شدی هانس دیگر نمی شناسمت.
این اهو یک مادر است...! لطفا، بزار برای اخرین بار پیش بچه هایش برود .و به آن ها شیر دهد .
- دیوانه شدی؟ این آهو دیگر بر نمی گردد
_این اهو وجدانش را از خدا به ارث برده است مثل انسان ها دورو نیست. بهش خوبی کن او هم به تو خوبی می کند .زندگی برای بد ذات ساختن این حیوان زیادی ناتوان است.
شکارچی تفنگش را پایین اورد ارام به اهو نزدیک شود .و به اهو گفت : تو آزادی که بروی ، و لازم نیست دوباره نزد من بازگردی تو به من درس بزرگی دادی...! درس زندگی
و بعد رو به دختر گفت: زندگی بی ارزش تر از این حرف هاست .که بخاطر پول من را بد ذات کند مادام....
برف می بارد، برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر زبام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی امن نمی اورد
ردپاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان ...ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته؟ دم سرد
........................
تامامم
خلاقیتم ته کشیده (*_*)
منم همین طور دارلینگ
................
لایک میکنی
زحمت کشیده خب( *_*)
می دونم بده :\
تک پارتـے
؋ـوریـہ ے۱۹۱۶ آلمان
سبدش را برداشت و به سمت جنگل به راه افتاد. توت های رسیده و تازه را می چید و داخل سبد می گذاشت.
مدت ها از دیدن همسرش می گذشت. دلتنگش بود.... مانند خاک که دلتنگ باران است. شروع کرد به یاد آوری خاطرات... تمامی خنده ها ، دعواها و حتی گریه ها.
غرق در افکارش قدم میزد. با صدای جیک جیک پرنده ای به خود امد . اطرافش را نگاه کرد. و خود را در دل جنگل دید. راهش را گم کرده بود .
صدای شلیک تیری از دل جنگل نظرش را جلب کرد.با تمام توانش به سمت صدا دوید...
روبه رویش اهویی ایستاده بود .به چشمان زیبای آهو چشم دوخت و انعکاس شکارچی را از دریچه ی چشم اهو دید. به سمت شکارچی برگشت. ماتش برده بود بعد از مدت ها همسرش را می دید. با صدایی ارام لب زد هانس...
_ کلارا اینجا چه کار می کنی
_ وقت برای این سوال ها زیاد است.با این آهو چه کار داری ؟
_ شکارش می کنم! و پول خوبی در عوضش می گیرم.
_ تو عوض شدی هانس دیگر نمی شناسمت.
این اهو یک مادر است...! لطفا، بزار برای اخرین بار پیش بچه هایش برود .و به آن ها شیر دهد .
- دیوانه شدی؟ این آهو دیگر بر نمی گردد
_این اهو وجدانش را از خدا به ارث برده است مثل انسان ها دورو نیست. بهش خوبی کن او هم به تو خوبی می کند .زندگی برای بد ذات ساختن این حیوان زیادی ناتوان است.
شکارچی تفنگش را پایین اورد ارام به اهو نزدیک شود .و به اهو گفت : تو آزادی که بروی ، و لازم نیست دوباره نزد من بازگردی تو به من درس بزرگی دادی...! درس زندگی
و بعد رو به دختر گفت: زندگی بی ارزش تر از این حرف هاست .که بخاطر پول من را بد ذات کند مادام....
برف می بارد، برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر زبام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی امن نمی اورد
ردپاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان ...ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته؟ دم سرد
........................
تامامم
خلاقیتم ته کشیده (*_*)
منم همین طور دارلینگ
................
لایک میکنی
زحمت کشیده خب( *_*)
می دونم بده :\
۱۶.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.