پارت ۱۷
میخواهد پلک ببندد که اجازه نمی دهم .مجبورش می کنم که نیم خیز شود . قرص را خودم روی زبانش می گذارم.
– اینو بخوری دردت ساکت میشه قربونت برم .
نای مخالفت ندارد. قرص را قورت میدهد .چند جرعه آب گورا به او می نوشانم و بعد می خوابانمش .
خودم اما خواب به چشمانم نمی آید . نگرانی خواب از سرم پرانده است . تبش بالاست و میترسم زبانم لال تشنج کند .
تا صبح زیر پلک هایم چوب کبریت می گذارم که هم نیاند .
سپیده که میزند تبش که فرو کشد می کند نشسته خوابم میبرد .
– توکا خانوم ؟
بزور پلک باز می کنم که کمرم تیر میکشد . دستپاچه میشوم .
– خوبی ؟
– خوبم . خوبم نگران نباش .
نفس راحتی می کشم . نفسش را روی صورت پف کرده از خوابم پخش می کند .
– دیشب خیلی اذیتت کردم ؟
تند سر به طرفین تکان میدهم و بینی ام را بین دو انگشتش می گیرد و می کشد .
– من خودم زغال فروشم منو سیاهم نکن .
می پرسم :
– ساعت چنده ؟
– نُه .
– صبحونه خوردی ؟
نوچی می کشد . برمیخیزم . دستش به پهلویش است . به نسبت دیروز بهتر به نظر می رسد . یا شاید هم این طور وانمود می کند .
خمیازه ای می کشم و می پرسم :
– داروهاتو خوردی ؟
نوچ دیگری تحویلم می دهد . چپ چپ نگاهش می کنم .
– خسته نباشی .
پرو پرو می گوید سلامت باشی .
به سمت سرویس میروم .. مثانه ام تحت فشار است .خالیش می کنم و دست و صورتم را اب میزنم و به آشپزخانه بر می گردم .
صدای جلز ولز نیمرو در تابه می اید . پشت به من رو به اجاق ایستاده است .
– از این کارها هم بلدی ؟
– پ چی ؟ اقاتون از هر انگشتش یه هنر می چکه !
غش غش می خندم و کتری را آب می کنم .
اولین صبحانه زندگی مشترک که قسمت نشد بخوریم ولی دومین صبحانه زندگی مشترک را زیر سقف خانه ای می خوریم که هرکز فکر نمی کردم یک روز بخواهم عطایش را به دیگری ببخشم .
زمان حال
درست یک ماه میشود که در این خانه مستقرم . در منزل ابا و اجدادی مادرم .
یک ماه هست که آن بی وفا را از نزدیک ندیده ام . ولی شب به شب تا عکسش را بغل نگیرم خوابم نمی برد .
درست یک ماه هست که تنم میان بازوانش نخزیده است . بر لبانم . پیشانی ام سر تا پایم با لبانش داغ نگذاشته است .
عوضش با ازدواجش با بُشرا داغ ابدی بر دلم گذاشته است .
حالم به معتادی می ماند که در کمپ ترک اعتیاد بستری هست . ولی نمی دانم چرا نمی توانم ترک مخدر عشق کنم .
شکمم ورقلمبیده تر شده . سخت راه میروم .می دانم دخترکم هم دلتنگ است .
شب ها سر بر روی شکمم می گذاشت .ساعت ها با دختر بابا حرف می زد . با لحن داش مشتی توکا کُش . هم دل از دخترمان می برد و هم از من.
می گفت توله سگ بابا . با انکه خنده ام می گرفت تشر میزدم که نگو بچه ام بی ادب میشود .
– اینو بخوری دردت ساکت میشه قربونت برم .
نای مخالفت ندارد. قرص را قورت میدهد .چند جرعه آب گورا به او می نوشانم و بعد می خوابانمش .
خودم اما خواب به چشمانم نمی آید . نگرانی خواب از سرم پرانده است . تبش بالاست و میترسم زبانم لال تشنج کند .
تا صبح زیر پلک هایم چوب کبریت می گذارم که هم نیاند .
سپیده که میزند تبش که فرو کشد می کند نشسته خوابم میبرد .
– توکا خانوم ؟
بزور پلک باز می کنم که کمرم تیر میکشد . دستپاچه میشوم .
– خوبی ؟
– خوبم . خوبم نگران نباش .
نفس راحتی می کشم . نفسش را روی صورت پف کرده از خوابم پخش می کند .
– دیشب خیلی اذیتت کردم ؟
تند سر به طرفین تکان میدهم و بینی ام را بین دو انگشتش می گیرد و می کشد .
– من خودم زغال فروشم منو سیاهم نکن .
می پرسم :
– ساعت چنده ؟
– نُه .
– صبحونه خوردی ؟
نوچی می کشد . برمیخیزم . دستش به پهلویش است . به نسبت دیروز بهتر به نظر می رسد . یا شاید هم این طور وانمود می کند .
خمیازه ای می کشم و می پرسم :
– داروهاتو خوردی ؟
نوچ دیگری تحویلم می دهد . چپ چپ نگاهش می کنم .
– خسته نباشی .
پرو پرو می گوید سلامت باشی .
به سمت سرویس میروم .. مثانه ام تحت فشار است .خالیش می کنم و دست و صورتم را اب میزنم و به آشپزخانه بر می گردم .
صدای جلز ولز نیمرو در تابه می اید . پشت به من رو به اجاق ایستاده است .
– از این کارها هم بلدی ؟
– پ چی ؟ اقاتون از هر انگشتش یه هنر می چکه !
غش غش می خندم و کتری را آب می کنم .
اولین صبحانه زندگی مشترک که قسمت نشد بخوریم ولی دومین صبحانه زندگی مشترک را زیر سقف خانه ای می خوریم که هرکز فکر نمی کردم یک روز بخواهم عطایش را به دیگری ببخشم .
زمان حال
درست یک ماه میشود که در این خانه مستقرم . در منزل ابا و اجدادی مادرم .
یک ماه هست که آن بی وفا را از نزدیک ندیده ام . ولی شب به شب تا عکسش را بغل نگیرم خوابم نمی برد .
درست یک ماه هست که تنم میان بازوانش نخزیده است . بر لبانم . پیشانی ام سر تا پایم با لبانش داغ نگذاشته است .
عوضش با ازدواجش با بُشرا داغ ابدی بر دلم گذاشته است .
حالم به معتادی می ماند که در کمپ ترک اعتیاد بستری هست . ولی نمی دانم چرا نمی توانم ترک مخدر عشق کنم .
شکمم ورقلمبیده تر شده . سخت راه میروم .می دانم دخترکم هم دلتنگ است .
شب ها سر بر روی شکمم می گذاشت .ساعت ها با دختر بابا حرف می زد . با لحن داش مشتی توکا کُش . هم دل از دخترمان می برد و هم از من.
می گفت توله سگ بابا . با انکه خنده ام می گرفت تشر میزدم که نگو بچه ام بی ادب میشود .
۲.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.