رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۹۰
پس از صحبتهای زیاد بالاخره مادرش را راضی کرد تا در خانه بماند، حدود یک ساعت گذشته بود که آسیه به همراه سوزان وارد اتاق کایان شدند.
کایان که در حال کار با لپ تاپش بود همانطور که روی تخت چمباتمه زده و نشسته بود پرسید:
- Peki neler oluyor?
<<خیر باشه باز چه خبره؟>>
سوزان رو به او گفت:
- Kardeşim, en azından akşam yemeğine gel
<<داداشم حداقل شب شام بیا زشته.>>
کایان درحالی که مطالبی را داخل لپتاپ تایپ میکرد بدون این که آن دو را بنگرد جواب داد:
- Gelebileceğimi sanmıyorum
<<فکر نمیکنم بتونم بیام.>>
آسیه به آرامی اشارهای به سوزان کرده و خود از اتاق خارج شد سوزان چند قدم به سمت کایان آمده و درحالی که کنارش روی تخت مینشست دستش را روی شانه او گذاشته و به آرامی گفت:
- Kiminle dalga geçiyorsun?
<<ببینم تو با کی داری لج میکنی؟>>
کایان دستی روی صورتش کشیده و درحالی که به رفتار اخیر اهالی این خانه فکر میکرد به سمت سوزان برگشته و با او چشم در چشم شد و گفت:
- Kendimi hiç iyi hissetmiyorum
<<بیخیال سوزان اصلاً حالم خوب نیست.>>
سوزان نزدیکش شده و بوسهای روی شانهاش زد و همانطور که دستش را در دست او میگذاشت به زمزمهوار گفت:
- Efendim, neden kendinizi iyi hissetmiyorsunuz?
<<قربون تو برم چرا حالت خوب نیست؟>>
کایان آب دهانش را قورت داده و جواب داد:
- Boş ver
<<بیخیال.>>
پس از این که سوزان خیلی اصرار کرد، کایان نفس عمیقی کشیده و جواب داد:
- Gerçekten neden kimseyi umursamadığımı bilmiyorum!
<<واقعا نمیدونم چرا برای هیچکس هیچ اهمیتی ندارم!>>
چشمان سوزان گرد شده و درحالی که با دو دستش صورت کایان را قاب میگرفت گفت:
- Bu ne anlama geliyor? Bu nedir? Kimseyi umursamamak ne demek?
<<یعنی چی؟ این چه حرفیه؟ یعنی چی که برای هیچکس اهمیتی نداری؟>>
کایان از رفتار بقیه با او کمی با سوزان صحبت کرده و سوزان او را آرام کرد و در آخر گفت:
- Sen benim her şeyimsin biliyorsun
<<میدونی که تو همه چیز منی.>>
لبخند محوی روی لبهای کایان نقش بست و درحالی که به سوزان نزدیک میشد او را بغل گرفته و گفت:
- Teşekkür ederim en azından beni sakinleştirdin
<<ممنونم که لااقل تو آرومم میکنی.>>
کمی با یکدیگر صحبت کردند تا این که سوزان از اتاق خارج شده و کایان به لپتاپ چشم دوخت.
در این چند روز تمام فکرش در پی تغییر رفتار سوگل بود، میدانست رفتار سوگل شاید به خاطر حرفهای پدرش بوده اما باز هم ناراحت بود.
حدود نیم ساعت دیگر داخل اتاق ماند تا این که سر و صداهای طبقه پایین تمام شده و خانه در سکوت فرو رفت.
کایان همانطور که از اتاق خارج میشد دستی به صورتش کشیده و پلهها را تند- تند پایین رفت، دستش هنوز به نرده طلایی رنگ و سلطنتی بود که با دیدن افرا گفت:
- Akçaağaç! Mürettebat ve aşçıları burada toplayın
<<افرا! خدمه و آشپزها رو جمع کن اینجا.>>
افرا درحالی که نگاهش به چهره تهریشدار و موهای پرپشت کایان بود چشمی گفته و وارد آشپزخانه شد، کایان کمی منتظر ماند تا این که همگی که حدودا ۱۲ نفر میشدند داخل سالن مهمان جمع شدند، کایان لبخند به لب رو به همه گفت:
- Arkadaşlar çok çalıştınız, bugün evde benden başka kimse yok, herkes dinlenmeye gitsin, bugün izinli olsun
<<دوستان خیلی زحمت کشیدید، امروز کسی جز من خونه نیست، همگی برید استراحت کنید، امروز رو مرخصید.>>
بعضی ها ترکی را متوجه شده و به بقیه گفتند که حرف کایان چیست.
هرکس با شوق فراوان دیگری را مینگریست اما همه مستأصل بوده و از عمه هاریکا و بکتاش میترسیدند، یکی از خدمه جواب داد:
- Ama efendim, öğle ve akşam yemeğiniz!
<<اما آقا ناهار و شام شما!>>
کایان حرفش را قطع کرده و گفت:
- Yemek yapmayı bilmemi, gidip eğlenmemi istemiyor
<<نمیخواد من خودم آشپزی بلدم، برید خوش بگذرونید.>>
سپس خود نیز با لبخند چرخی زده و گفت:
- Ek olarak
<<درضمن!>>
همانطور که عادت همیشگیاش بود تا انعامی به کارکنان دهد بلند ادامه داد:
- Bugün benim için özel bir ipucun var
<<امروز یه انعام مخصوص هم پیش من دارین.>>
افرا با چشمانی که با دیدن کایان ذوق زده شده بود به چهره و تیپ خاصش با پیراهن آستین کوتاه سفید و شلوار مشکی چشم دوخته و در دل گفت:
- مگه داریم انقدر خوشتیپ!
درحال لذت بردن از تن صدای کایان شده بود که کمی بعد کایان انعام همه را داده و همه خدمه و آشپزان را مرخص کرد.
پس از صحبتهای زیاد بالاخره مادرش را راضی کرد تا در خانه بماند، حدود یک ساعت گذشته بود که آسیه به همراه سوزان وارد اتاق کایان شدند.
کایان که در حال کار با لپ تاپش بود همانطور که روی تخت چمباتمه زده و نشسته بود پرسید:
- Peki neler oluyor?
<<خیر باشه باز چه خبره؟>>
سوزان رو به او گفت:
- Kardeşim, en azından akşam yemeğine gel
<<داداشم حداقل شب شام بیا زشته.>>
کایان درحالی که مطالبی را داخل لپتاپ تایپ میکرد بدون این که آن دو را بنگرد جواب داد:
- Gelebileceğimi sanmıyorum
<<فکر نمیکنم بتونم بیام.>>
آسیه به آرامی اشارهای به سوزان کرده و خود از اتاق خارج شد سوزان چند قدم به سمت کایان آمده و درحالی که کنارش روی تخت مینشست دستش را روی شانه او گذاشته و به آرامی گفت:
- Kiminle dalga geçiyorsun?
<<ببینم تو با کی داری لج میکنی؟>>
کایان دستی روی صورتش کشیده و درحالی که به رفتار اخیر اهالی این خانه فکر میکرد به سمت سوزان برگشته و با او چشم در چشم شد و گفت:
- Kendimi hiç iyi hissetmiyorum
<<بیخیال سوزان اصلاً حالم خوب نیست.>>
سوزان نزدیکش شده و بوسهای روی شانهاش زد و همانطور که دستش را در دست او میگذاشت به زمزمهوار گفت:
- Efendim, neden kendinizi iyi hissetmiyorsunuz?
<<قربون تو برم چرا حالت خوب نیست؟>>
کایان آب دهانش را قورت داده و جواب داد:
- Boş ver
<<بیخیال.>>
پس از این که سوزان خیلی اصرار کرد، کایان نفس عمیقی کشیده و جواب داد:
- Gerçekten neden kimseyi umursamadığımı bilmiyorum!
<<واقعا نمیدونم چرا برای هیچکس هیچ اهمیتی ندارم!>>
چشمان سوزان گرد شده و درحالی که با دو دستش صورت کایان را قاب میگرفت گفت:
- Bu ne anlama geliyor? Bu nedir? Kimseyi umursamamak ne demek?
<<یعنی چی؟ این چه حرفیه؟ یعنی چی که برای هیچکس اهمیتی نداری؟>>
کایان از رفتار بقیه با او کمی با سوزان صحبت کرده و سوزان او را آرام کرد و در آخر گفت:
- Sen benim her şeyimsin biliyorsun
<<میدونی که تو همه چیز منی.>>
لبخند محوی روی لبهای کایان نقش بست و درحالی که به سوزان نزدیک میشد او را بغل گرفته و گفت:
- Teşekkür ederim en azından beni sakinleştirdin
<<ممنونم که لااقل تو آرومم میکنی.>>
کمی با یکدیگر صحبت کردند تا این که سوزان از اتاق خارج شده و کایان به لپتاپ چشم دوخت.
در این چند روز تمام فکرش در پی تغییر رفتار سوگل بود، میدانست رفتار سوگل شاید به خاطر حرفهای پدرش بوده اما باز هم ناراحت بود.
حدود نیم ساعت دیگر داخل اتاق ماند تا این که سر و صداهای طبقه پایین تمام شده و خانه در سکوت فرو رفت.
کایان همانطور که از اتاق خارج میشد دستی به صورتش کشیده و پلهها را تند- تند پایین رفت، دستش هنوز به نرده طلایی رنگ و سلطنتی بود که با دیدن افرا گفت:
- Akçaağaç! Mürettebat ve aşçıları burada toplayın
<<افرا! خدمه و آشپزها رو جمع کن اینجا.>>
افرا درحالی که نگاهش به چهره تهریشدار و موهای پرپشت کایان بود چشمی گفته و وارد آشپزخانه شد، کایان کمی منتظر ماند تا این که همگی که حدودا ۱۲ نفر میشدند داخل سالن مهمان جمع شدند، کایان لبخند به لب رو به همه گفت:
- Arkadaşlar çok çalıştınız, bugün evde benden başka kimse yok, herkes dinlenmeye gitsin, bugün izinli olsun
<<دوستان خیلی زحمت کشیدید، امروز کسی جز من خونه نیست، همگی برید استراحت کنید، امروز رو مرخصید.>>
بعضی ها ترکی را متوجه شده و به بقیه گفتند که حرف کایان چیست.
هرکس با شوق فراوان دیگری را مینگریست اما همه مستأصل بوده و از عمه هاریکا و بکتاش میترسیدند، یکی از خدمه جواب داد:
- Ama efendim, öğle ve akşam yemeğiniz!
<<اما آقا ناهار و شام شما!>>
کایان حرفش را قطع کرده و گفت:
- Yemek yapmayı bilmemi, gidip eğlenmemi istemiyor
<<نمیخواد من خودم آشپزی بلدم، برید خوش بگذرونید.>>
سپس خود نیز با لبخند چرخی زده و گفت:
- Ek olarak
<<درضمن!>>
همانطور که عادت همیشگیاش بود تا انعامی به کارکنان دهد بلند ادامه داد:
- Bugün benim için özel bir ipucun var
<<امروز یه انعام مخصوص هم پیش من دارین.>>
افرا با چشمانی که با دیدن کایان ذوق زده شده بود به چهره و تیپ خاصش با پیراهن آستین کوتاه سفید و شلوار مشکی چشم دوخته و در دل گفت:
- مگه داریم انقدر خوشتیپ!
درحال لذت بردن از تن صدای کایان شده بود که کمی بعد کایان انعام همه را داده و همه خدمه و آشپزان را مرخص کرد.
۲.۵k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.