رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۰۹
درحال خنده از در عمارت خارج شده و با دیدن هاشم هر دو مبهوت ایستادند هاشم با تعجب آن دو را نگریست و متعجب از بیرون رفتن دو نفره آنها آن هم نصف شب پرسید:
- آقا شما اینجا چیکار میکنید؟
کایان دست سوگل را ول کرده و به سمت هاشم رفت دستش را روی شانه او زده و گفت:
- Haşim Han, umursamadığını biliyorum, sadece yürüyüşe çıkıp geri döneceğiz, Bektaş'a hiçbir şey söyleme
<<هاشم خان میدونم که لومون نمیدی فقط میریم یه دور بزنیم برگردیم جون جدت به بکتاش چیزی نگو.>>
سوگل این جملات را دوباره به فارسی ادا کرد سپس هاشم خندید اما رو به کایان گفت:
- اگه آقا بفهمن منو مواخذه میکنن خواهش میکنم زودتر برگردید.
سپس نگاهی به سوگل انداخته و سر تکان داد.
کایان خندید و پس از اینکه دوباره دستش را روی شانه هاشم زد با خنده گفت:
- Bir adam bir adamdır!
<<مردی تو مرد!>>
به سرعت از در خانه دور شده و به سمت خیابان به راه افتادند درحالی که بدون حرف دست در دست هم قدم برمیداشتند سوگل با خود به فکر فرو رفت، چهقدر عالی میشد که مردی مثل کایان همیشه در کنارش باشد کسی که با او کارهایی را تجربه کند که تا به حال آرزویش را داشته کایانی که برای آرام کردن سوگل حتی از خواب شبش گذشته و عصبانیت و خشم بکتاش را به جان خریده بود با فکر به این چیزها فشار دستش را بیشتر کرده و با یک حرکت به سمت کایان برگشت همزمان کایان نیز به سمت سوگل برگشته و به او خیره شد سوگل که تحت تاثیر مهربانی کایان قرار گرفته بود بی مقدمه رو کرد به او و گفت:
- کایان من...من...واقعا ممنونم!
کایان مردانه خندید و به چشمان براق سوگل در آن تاریکی چشم دوخت، چشمان برق عجیبی داشت.
دلش بیهوا میخواست به سوگل کمک کند هرچند همه اهل عمارت از او نفرت داشتند، اما خود بیهوا وقت گذراندن با سوگل را انتخاب کرده بود.
حتی الان نیز بیهوا برای عوض کردن حال او یواشکی از خانه آمده بیرون زده بود.
درحالی که نگاه داغ و نفسگیرش را از او میگرفت گفت:
- Seogil! Bana teşekkür etmek istemiyorsun, bana çok benziyorsun ve yaptığım işi seviyorum, o yüzden hayır, teşekkürler
<<سئوگیل! نمیخواد ازم تشکر کنی، تو خیلی شبیه منی و من عاشق کارهایی هستم که انجام میدم، پس تشکر نیاز نیست.>>
با این حرفش سوگل بیشتر غرق لذت شده و هر دو به قدم زدن در سکوت اکتفا کردند.
فضای سبزی اول کوچه قرار داشت که در این ساعت خالی بوده و به ندرت کسی داخلش دیده میشد.
هر دو قدمزنان وارد فضای سبز شده و سوگل با دیدن وسایل بازی کودکان کایان را به آن سمت کشاند.
پس از نزدیک شدن به وسایل بازی سوگل سوار تاب کوچک شده و کایان پس از هل دادنش خود نیز روی تاب بغل دستیاش به سختی جا شد.
درحالی که به خندههای سوگل حین تاب بازی خیره شده بود به فکر فرو رفت.
این دختر با این رفتارهای بچگانه چگونه توانسته بود توجهش را اینگونه جلب کند به طوری که با هر حرکتش لبخند دلنشینی روی لبش بنشیند.
محو موهای سوگل حین تاب خوردن بود که با وزش بادی که توسط تاب خوردن به وجود آمده بود تکان میخوردند.
اصلا نمیدانست چرا در این مدت کوتاه انقدر نسبت به او احساس راحتی دارد تاجایی که معاشرت او با پسران دیگر او را دیوانه میکرد.
حتی فردا که قرار بود با فاتح برای خوردن ناهار همراه شده و با هم وقت بگذرانند او را عصبی میکرد.
سرش را برگرداند و نگاهش را گرفت و بیمقدمه سوالی را پرسید که در این مدت ذهنش را درگیر کرده بود، باید از این موضوع نیز مطلع میشد، پس با تردید گفت:
- سئوگیل! سئوگیل تو...تو به غیراز دوستهای دیگهات، دوست پسر هم داری؟
درحال خنده از در عمارت خارج شده و با دیدن هاشم هر دو مبهوت ایستادند هاشم با تعجب آن دو را نگریست و متعجب از بیرون رفتن دو نفره آنها آن هم نصف شب پرسید:
- آقا شما اینجا چیکار میکنید؟
کایان دست سوگل را ول کرده و به سمت هاشم رفت دستش را روی شانه او زده و گفت:
- Haşim Han, umursamadığını biliyorum, sadece yürüyüşe çıkıp geri döneceğiz, Bektaş'a hiçbir şey söyleme
<<هاشم خان میدونم که لومون نمیدی فقط میریم یه دور بزنیم برگردیم جون جدت به بکتاش چیزی نگو.>>
سوگل این جملات را دوباره به فارسی ادا کرد سپس هاشم خندید اما رو به کایان گفت:
- اگه آقا بفهمن منو مواخذه میکنن خواهش میکنم زودتر برگردید.
سپس نگاهی به سوگل انداخته و سر تکان داد.
کایان خندید و پس از اینکه دوباره دستش را روی شانه هاشم زد با خنده گفت:
- Bir adam bir adamdır!
<<مردی تو مرد!>>
به سرعت از در خانه دور شده و به سمت خیابان به راه افتادند درحالی که بدون حرف دست در دست هم قدم برمیداشتند سوگل با خود به فکر فرو رفت، چهقدر عالی میشد که مردی مثل کایان همیشه در کنارش باشد کسی که با او کارهایی را تجربه کند که تا به حال آرزویش را داشته کایانی که برای آرام کردن سوگل حتی از خواب شبش گذشته و عصبانیت و خشم بکتاش را به جان خریده بود با فکر به این چیزها فشار دستش را بیشتر کرده و با یک حرکت به سمت کایان برگشت همزمان کایان نیز به سمت سوگل برگشته و به او خیره شد سوگل که تحت تاثیر مهربانی کایان قرار گرفته بود بی مقدمه رو کرد به او و گفت:
- کایان من...من...واقعا ممنونم!
کایان مردانه خندید و به چشمان براق سوگل در آن تاریکی چشم دوخت، چشمان برق عجیبی داشت.
دلش بیهوا میخواست به سوگل کمک کند هرچند همه اهل عمارت از او نفرت داشتند، اما خود بیهوا وقت گذراندن با سوگل را انتخاب کرده بود.
حتی الان نیز بیهوا برای عوض کردن حال او یواشکی از خانه آمده بیرون زده بود.
درحالی که نگاه داغ و نفسگیرش را از او میگرفت گفت:
- Seogil! Bana teşekkür etmek istemiyorsun, bana çok benziyorsun ve yaptığım işi seviyorum, o yüzden hayır, teşekkürler
<<سئوگیل! نمیخواد ازم تشکر کنی، تو خیلی شبیه منی و من عاشق کارهایی هستم که انجام میدم، پس تشکر نیاز نیست.>>
با این حرفش سوگل بیشتر غرق لذت شده و هر دو به قدم زدن در سکوت اکتفا کردند.
فضای سبزی اول کوچه قرار داشت که در این ساعت خالی بوده و به ندرت کسی داخلش دیده میشد.
هر دو قدمزنان وارد فضای سبز شده و سوگل با دیدن وسایل بازی کودکان کایان را به آن سمت کشاند.
پس از نزدیک شدن به وسایل بازی سوگل سوار تاب کوچک شده و کایان پس از هل دادنش خود نیز روی تاب بغل دستیاش به سختی جا شد.
درحالی که به خندههای سوگل حین تاب بازی خیره شده بود به فکر فرو رفت.
این دختر با این رفتارهای بچگانه چگونه توانسته بود توجهش را اینگونه جلب کند به طوری که با هر حرکتش لبخند دلنشینی روی لبش بنشیند.
محو موهای سوگل حین تاب خوردن بود که با وزش بادی که توسط تاب خوردن به وجود آمده بود تکان میخوردند.
اصلا نمیدانست چرا در این مدت کوتاه انقدر نسبت به او احساس راحتی دارد تاجایی که معاشرت او با پسران دیگر او را دیوانه میکرد.
حتی فردا که قرار بود با فاتح برای خوردن ناهار همراه شده و با هم وقت بگذرانند او را عصبی میکرد.
سرش را برگرداند و نگاهش را گرفت و بیمقدمه سوالی را پرسید که در این مدت ذهنش را درگیر کرده بود، باید از این موضوع نیز مطلع میشد، پس با تردید گفت:
- سئوگیل! سئوگیل تو...تو به غیراز دوستهای دیگهات، دوست پسر هم داری؟
۲.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.