دختر کوچولو با دیدن پدرش که...
وارد حیاط مهدکودک شد لبخند پر رنگی زد و همونطور که سعی میکرد کوله پشتی رو روی شونههاش نگه داره به سمت یونگی دوید.
- سلام بابایی!
با ذوق دستاش رو باز کرد تا مرد جسم کوچکش رو از روی زمین بلند کنه.
- مینجیا چرا امروز انقدر خوشحالی؟
با خنده پرسید و موهای بلند و سیاه دخترکش رو مرتب کرد.
مینجی دستهاش رو دور گوش یونگی حلقه کرد و پچ پچ کنان گفت:
- امروز یه معلم جدید اومد مهدکودکمون... خیلی کیوته!
بعد از تموم شدن حرفش انگشت اشارهی کوچکش رو به سمت پسر جوونی که جلوی در مهدکودک ایستاده بود و با بچهها خداحافظی میکرد گرفت.
یونگی چند لحظهای بدون اینکه پلک بزنه به لبخند شیرین و دوست داشتنی پسر خیره شد و بعد زمزمه کرد:
- حق با توئه مینجی... معلمت خیلی کیوته.
وارد حیاط مهدکودک شد لبخند پر رنگی زد و همونطور که سعی میکرد کوله پشتی رو روی شونههاش نگه داره به سمت یونگی دوید.
- سلام بابایی!
با ذوق دستاش رو باز کرد تا مرد جسم کوچکش رو از روی زمین بلند کنه.
- مینجیا چرا امروز انقدر خوشحالی؟
با خنده پرسید و موهای بلند و سیاه دخترکش رو مرتب کرد.
مینجی دستهاش رو دور گوش یونگی حلقه کرد و پچ پچ کنان گفت:
- امروز یه معلم جدید اومد مهدکودکمون... خیلی کیوته!
بعد از تموم شدن حرفش انگشت اشارهی کوچکش رو به سمت پسر جوونی که جلوی در مهدکودک ایستاده بود و با بچهها خداحافظی میکرد گرفت.
یونگی چند لحظهای بدون اینکه پلک بزنه به لبخند شیرین و دوست داشتنی پسر خیره شد و بعد زمزمه کرد:
- حق با توئه مینجی... معلمت خیلی کیوته.
۱.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.