پارت چهاردهم
ته: اما من هنوز جوونم(با نا امیدی)
جین:منم می خوام با کسی که دوست دارم ازدواج کنم.(با ناراحتی)
کوک:منم دلیلی نمیبینم که ازدواج کنم.(کاملا سرد و جدی)😐
خانم بزرگ چاپ استیکش رو روی میز گذاشت و یه نیشخند زد و دوباره دهان مبارک خود را گشود و گفت
م ب ک: حتی اگه بگم قراره با دخترایی که دوست دارین ازدواج کنین.
که پسرا همه باهم گفتن
ته،جین،کوک: چیییییی(با تعجب)
خ ب ک: هی شما بچه ها فکر میکنین من هیچی نمیدونم، اما انگار یادتون رفته من کیم؟(با غرور)
پ ج:بچه ها راستش ما از همه اتفاقایی که توی این چند وقته افتاده خبر داریم.
م ج: درسته
پ ت:خب دخترایی که شما دوست دارین کاملا مناسبن
م ت: درسته اونا شجاعن، زیبان،باهوشن،بادرکن
م ب ک: از همه مهمتر یه ویژگی دیگه ای هم دارن که افراد کمی دارن اونم اینه که اونا دنبال پول و طمع نیستن
راوی:
راستش پسرا همشون خوشحال بودن قراره با کسایی که دوست دارن ازدواج کنن هر چند که نگران هم بودن چون یونا و یوری نمیدونستن که اونا مافیان اما این وسط یه نفر ناراحت بود اونم هانول بود اون جین رو از بچگی دوست داشت نمیخواست که از دستش بده
هانول: خب پس مبارکه...اما یه سوال؟
خب من میدونم کوک کیو دوست داره،
ته اوپا رو هم یه حدسایی میزنم،
اما جین اوپا تو کیو دوست داری؟؟
خب همه می دونستن که جین کیو دوست داره اما متاسفانه خود مخ تعطیلش نمی دونست خوب بریم سراغ داستان همه از اینکه هانول اصن تو باغ نیست خندشون گرفته بود جین هم از خجالت و استرس هندسامش قرمز شده بود😁😁
که خانم بزرگ دوباره پر ابهت دهان مبارک خود را گشود و گفت
م ب ک: جین هنوز بهش نگفتی؟
هانول: چیو؟(با تعجب)
م ب ک: که جین تو رو دوست داره هانول خانم
هانول: بلههههه(جیغ)
جین دیگه کلافه شده بود هیچوقت فکر نمیکرد که عشقی که سال ها پنهون کرده بود قراره اینطوری لو بره پس یهو از سر جاش بلند شد یه لبخند تلخ زد و خیلی غمگین گفت
جین: درسته خجالت آوره اما من از وقتی که یادم میاد دوست داشتم(سریع گفت)
جین: فکر کنم سیر شدم پس با اجازتون میرم توی اتاقتم
هانول:، فکر کنم بهتره برم دنبالش شبتون بخیر
م ب ک: زود غذاتون رو بخورین بعدش باید برین به هنه ی خدمتکارها اعلام کنید که یونا و یوری از حالا به بعد بانوی این عمارتن
ته و کوک:بله مادربزرگ
خب از اون طرف بزنید بریم سراغ
یونا و یوری:
یونا داشت به تنهایی کارای آشپز خونه رو می کرد که یوری با عجله اومد
یوری: یونا....یونا
یونا:بله چی شده چرا انقدر عجله داری
یوری: اینو ولش کن میدونی شغل ارباب چیه؟
یونا صداشو صاف کرد و حالت خبر دار وایساد و مثل خبرنگار ها گفت
یونا: خیر دوست گرامی علاقه ای هم ندارم بدونم
یوری: یوناالان وقت شوخی نیست خدمتکارها میگفتن که اونا مافیان(با حرص)
بقیش جا نشد😁
جین:منم می خوام با کسی که دوست دارم ازدواج کنم.(با ناراحتی)
کوک:منم دلیلی نمیبینم که ازدواج کنم.(کاملا سرد و جدی)😐
خانم بزرگ چاپ استیکش رو روی میز گذاشت و یه نیشخند زد و دوباره دهان مبارک خود را گشود و گفت
م ب ک: حتی اگه بگم قراره با دخترایی که دوست دارین ازدواج کنین.
که پسرا همه باهم گفتن
ته،جین،کوک: چیییییی(با تعجب)
خ ب ک: هی شما بچه ها فکر میکنین من هیچی نمیدونم، اما انگار یادتون رفته من کیم؟(با غرور)
پ ج:بچه ها راستش ما از همه اتفاقایی که توی این چند وقته افتاده خبر داریم.
م ج: درسته
پ ت:خب دخترایی که شما دوست دارین کاملا مناسبن
م ت: درسته اونا شجاعن، زیبان،باهوشن،بادرکن
م ب ک: از همه مهمتر یه ویژگی دیگه ای هم دارن که افراد کمی دارن اونم اینه که اونا دنبال پول و طمع نیستن
راوی:
راستش پسرا همشون خوشحال بودن قراره با کسایی که دوست دارن ازدواج کنن هر چند که نگران هم بودن چون یونا و یوری نمیدونستن که اونا مافیان اما این وسط یه نفر ناراحت بود اونم هانول بود اون جین رو از بچگی دوست داشت نمیخواست که از دستش بده
هانول: خب پس مبارکه...اما یه سوال؟
خب من میدونم کوک کیو دوست داره،
ته اوپا رو هم یه حدسایی میزنم،
اما جین اوپا تو کیو دوست داری؟؟
خب همه می دونستن که جین کیو دوست داره اما متاسفانه خود مخ تعطیلش نمی دونست خوب بریم سراغ داستان همه از اینکه هانول اصن تو باغ نیست خندشون گرفته بود جین هم از خجالت و استرس هندسامش قرمز شده بود😁😁
که خانم بزرگ دوباره پر ابهت دهان مبارک خود را گشود و گفت
م ب ک: جین هنوز بهش نگفتی؟
هانول: چیو؟(با تعجب)
م ب ک: که جین تو رو دوست داره هانول خانم
هانول: بلههههه(جیغ)
جین دیگه کلافه شده بود هیچوقت فکر نمیکرد که عشقی که سال ها پنهون کرده بود قراره اینطوری لو بره پس یهو از سر جاش بلند شد یه لبخند تلخ زد و خیلی غمگین گفت
جین: درسته خجالت آوره اما من از وقتی که یادم میاد دوست داشتم(سریع گفت)
جین: فکر کنم سیر شدم پس با اجازتون میرم توی اتاقتم
هانول:، فکر کنم بهتره برم دنبالش شبتون بخیر
م ب ک: زود غذاتون رو بخورین بعدش باید برین به هنه ی خدمتکارها اعلام کنید که یونا و یوری از حالا به بعد بانوی این عمارتن
ته و کوک:بله مادربزرگ
خب از اون طرف بزنید بریم سراغ
یونا و یوری:
یونا داشت به تنهایی کارای آشپز خونه رو می کرد که یوری با عجله اومد
یوری: یونا....یونا
یونا:بله چی شده چرا انقدر عجله داری
یوری: اینو ولش کن میدونی شغل ارباب چیه؟
یونا صداشو صاف کرد و حالت خبر دار وایساد و مثل خبرنگار ها گفت
یونا: خیر دوست گرامی علاقه ای هم ندارم بدونم
یوری: یوناالان وقت شوخی نیست خدمتکارها میگفتن که اونا مافیان(با حرص)
بقیش جا نشد😁
۳.۸k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.