خوناشامجذابمن

٪خوناشام_جذاب_من🍷🫴🏻
#پارت10

صبح با نور خورشید از جام بلند شدمو به ساعت نگاه کردم

وایییییی ساعت 8 بود

و ما باید ساعت 7 بیدار میشدیم که برای تهیونگ و برادرش جنگکوک صبحونه درست کنیم

سروران عزیزی که در اعمال خاکسپاری یاری دادن عرض تشکر.....

زود بچهارو بیدار کردمو.
لباس هامونو پوشیدیمو وارد آشپزخونه شدیم هانی با دیدنمون نگران گفت:

×چرا انقدر دیر کردید؟ ارباب حتما کلی عصبانی میشه.

شونه هامو بالا انداختمو خونسرد گفتم: ٠

+خب که چی

هانی زود گفت:

×یعنی چی دختر! ارباب خیلی جدیه و اصلا با کسی شوخی نداره

چیزی نگفتم

هانی زود گفت:

حالا بجای این کارا زود برید سرکاراتون

با بدبختی گفتم:

+میشه امروز تو شکنجم بهم تخفیف بدین
؟ من نمیخوام ظرف بشورممم باید کیو ببینمم!!؟

صدای بمی از پشت سرم گفت:

: منو خانم کوچولو

هانی سریع با دیدن شخصی که پشتم بود ادای احترامی کرد و سریع گفت:

×سلام ارباب

هه پس این ارباب مسخرشون پشت سرم بود

نفسای گرم تهیونگ که به گردنم میخورد مور مورم میشد.

سریع برگشتمو بهش پوزخندی زدم.
مکثی کردمو سریع با پرویی گفتم:

+وایی جناب ترسوو چقدر با ابهتت باید شمارو ببینم

و بعد نیشخندی زدمو برگشتم

هانی دهنش از پرو بودنم باز مونده بود و یجورایی برگاش ریخته بود

همه میدونن من زیر حرف زور نمیرم

تهیونگ نیشخندی زدو گفت:

: این زبونتو کوتاه میکنم

بعدش دستمو کشیدو دنبال خودش بردـ

ترسیده به بچها نگاه کردم
اما تهیونگ به راهش ادامه داد احمق به چپشم نگرفت

منو داخل یه اتاقی انداخت که فکر کنم اتاق خودش بود

تهیونگ همراه با نیشخند ادامه داد:

: خیلی مایلم بدونم خونت چه مزه ایه کوچولو

با شنیدن این حرفش انگار سطل یخی روم خالی کرده باشن ترسیده گفتم:

+با.. من.. چی.. چیکار.. داری؟!

تهیونگ با اخم گفت:

: نترس کوچولو زیاد درد نداره

بعدش دستامو به تخت بستو دندونای نیششو تو گردنم فرو کرد

دیگه چیزی نفهمیدمو
سیاهی مطلق