قول ابدی

(اینجا رمان میزاریم این رمان براساس اد های پیج)


من از همه ترسیده بودم در جایی ک حتی برادرمم نبود افسردگی گزفته بودم من فقط 17 سالمه

کوچیکترین موضوع مرا عصبانی میکرد تا نتوانم ب بقیه ی چیزا م پی ببرم همینطور در خیالم بودم کمادرم صدام میکند
-بیا شام
_ الان؟
بیا نمیشونوم چی میگی
اهسته در اشبزخونه میروم.
مامان ساعت 7 شب ها
دخترم باید برم بیروپ بشین الان بخور نگرانت نشم
نمیخوام
بخور دخترم
بعد از جردعوا میخورم
از او میپرسم کجامیری مامان
دخترم باید برم عروسی تو میای
مامان من ن نمیام بهت گفتم من از عروسی بدن میاد سر اون جریان ک دوست پسر قبلیم جولو همه چیکار کرد
اه، اره دخترم منظورت پریشب هست
ار لطفا اسمشو نیار
باشه
ممنون مامان
خوب ب سلامتی من هم باید در خونه تنها باشم خوبه همین را ک میگویم دوستم ایسا زنگ میزند
ام سلام
سلام ایسا چیشده
بیا باهم بریم بیرون مامانم و بابام عروسیت مامان و بابات نرفتن عروسی عجیبه
ن مامان بابام رفتن ایسا الان میام کجا قرار بزاریم
ام من دوست پسرمو اوردم تو چی باهاش کات کردی
ن فقط داخل عروسی باش قهر کردم اگه نرفته باشه بش میگم بیاد
خوب منتظرتم میا ب دوست پسرتم بگو

باشه الان بش میگم
خدافظی میکنم و زنگ میزنم ب او بعد از عروسی حرف نزدیم
الو
الو...

کوی ممنوع💀🖤