ادامه

ادامه
هیونجین: هوفففف الان میرم به بابا بگم بعد تو و بابا میدونی
لینا: برو خبر چین خاک ب سر منم ب بابا خبراتو میگم
هیونجین: چی گفتی آشغال
لینا: امد جلو روت وایستاد) خبراتو میگم میخوای چیکارکنی خبرچین
هیونجین: جرئت داری حرف بزن
لینا: الان میبینی کی. جرئت نداره ( داشت میرفت پایین ک یهو. هیونجین هلش داد از پله هاو باعث شد ک لینا ی جیغ بلندی بکشه و باباش امد بیرون از اتاق ولی وقتی امد بیرون لینا افتاده بود
ویو هیونجین
وقتی دیدم لینا افتاد پایین بدو بدو رفتم سمتش دیدم غش کرده بود خیلی ترسیده بودم از ترس دستام همینطور میلرزیدم و خیلی هول شدع بودم بلندش کردن توی بغل خدم جاش دادم زخمی شده بود ترس همه جای بدنم رو فرا گرفت نمیدونستم چیکار کنم فقط داد میزدم ک یکی زنگ بزنه امبولانس فهمیدم ک هیچکی نمیخواد بهش کمک کنه ک یهو ی شجاعی بهم دست داد بلندش کردم و بردمش سوار ماشین شدم و رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم پارک کردم بلندش کردم گذاشتمش رو تخت پرستارا نمیدونم چرا مستقیم بردنش اتاق عمل. سرپایی وقتی رفت تا نگاه خدم کردم پر خون بودم و دستام خونی شده بودن پس سرش هم ضربه دیده وای خدای من چیزیش بشه همش تقصیر منه وای اگه چیزیش بشه چی؟ اگه اتفاقی بیوفته چی؟ وای خدای من ولی چرا اخه پدر دید حالش بده چرا کاری نکرد؟ چرا حرکتی از خدش نشون نداد؟ چرا فقط یکجا وایساده بود واقعا چرا؟ مگه لینا چیکار کردع بود؟ واقعا چرا؟
☆یک ساعت بعد☆
یک ساعته شده بود که لینا تو اتاق عمل سرپایی هست یعنی چی شده خدای من کلی استرس داشتم پاهام همینطور میلرزیدن و کنترلشون رو کامل از دست دادم به ی جا زل زده بودم و ستام قفل هم دیگه بودن همینطور فکر از ذهنم خطور میکرد ک یهو لینا ک روی تخت بود رو پرستارا اوردن بعد از اون دکتر امد ک تا دکتر رو دیدم رفتم سمتش و ب حرف در امدم
هیونجین: اقای دکتر چی شد؟
دکتر: خوشبختانه ک جون سالم ب در برد
هیونجین: حالش خوبه
دکتر: بله خوبه ک سریع رسید ید
هیونجین: خوبه خداروشکر الان کجا بردیدش.......