(cold blue) part 5 . . .
_۴ ماه بعد_
نگاهمو از پنجره به بیرون دادم..شکوفه های گیلاس کم کم داشتن شکوفا میشدن و این یعنی زندگی دوباره داره شروع میشه
اما چرا شروع دوباره من اتفاق نمی افته؟ چرا هنوزم که هنوزه نمیتونم فراموشش کنم؟
نگاهمو از خیابون گرفتم و به فضای داخلی کافه دادم..این کافه تنها جایی بود که کسی نمیتونست ازم خبر داشته باشه چون هیچکس از پاتوقم خبر نداشت..و میشه گفت تنها جایی که با خیال راحت توی خاطراتم غرق میشم..نگاهمو به قهوه روی میز دادمو برش داشتم هورتی ازش کشیدم و مشغول خوردن شدم
بعد از تموم کردن قهوم از کافه زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن
تو این چهار ماه خبری از جیمین نداشتم..یادمه روز طلاق باز هم سعی کرد با گریه هاش منصرفم کنه اما دیگه هیچی نمیتونست مثل قبل بشه..من نمیتونستم مثل قبل دوسش داشته باشم
بعد از طلاقم درست ۲ ماه بعدش پدرمو از دست دادم و حالا دارم با افسردگیم میجنگم روانشناسایه زیادی معالجم کردن اما خب..هیچکدوم نتونستن آرومم کنن..شاید این قلب بی صاحاب فقط یه بار دیگه دیدن چهرشو میخواد
امروز وقت یه روانشناس دیگه دارم..تعریفشو زیاد شنیدم اما تا پیشش نرفتم به سمت مطبش رفتم و بالاخره رسیدم
منشیش اسممو از تویه سامانه پیدا کرد چون آنلاین وقت گرفته بودم
روی صندلی مطب نشستم تا بیماری که داخل بود بیاد بیرون
تقریبا نیم ساعتی نشستم که بالاخره
در باز شد و بیمار اومد بیرون
همزمان باهاش دکتر هم اومد بیرون تا بیمارشو بدرقه کنه
با بیرون اومدن دکتر چشمام چیزیو دید که میتونست افسردگیم رو درمان کنه..دکتر پارک!پارک جیمین؟
جیمین: خانم لی بیمار بعدی کی هس..
چشمشو توی راهرو چرخوند که یهو نگاهش به نگاهم قفل شد!
چشماش از اشکی که توش بوجود اومده بود برق میزد
از جام بلند شدمو جلوش وایسادم..اما پاهام قدرت ایستادن نداشت
اومدم برم که منشی اومد جلوم
_اقای پارک خانوم مین بیمار بعدی و اخرین بیمار امروزتون هستن
سرمو چرخوندم و بازم نگاهمون به هم قفل شد
دوست داشتم کلیدی برای قفلمون پیدا نشه و تا ساعت ها نگاهش کنم
قدم زنان به سمت اتاقش رفتم و خودشم دنبالم اومدو وارد اتاق شد!
.
.
.
حمایت
نگاهمو از پنجره به بیرون دادم..شکوفه های گیلاس کم کم داشتن شکوفا میشدن و این یعنی زندگی دوباره داره شروع میشه
اما چرا شروع دوباره من اتفاق نمی افته؟ چرا هنوزم که هنوزه نمیتونم فراموشش کنم؟
نگاهمو از خیابون گرفتم و به فضای داخلی کافه دادم..این کافه تنها جایی بود که کسی نمیتونست ازم خبر داشته باشه چون هیچکس از پاتوقم خبر نداشت..و میشه گفت تنها جایی که با خیال راحت توی خاطراتم غرق میشم..نگاهمو به قهوه روی میز دادمو برش داشتم هورتی ازش کشیدم و مشغول خوردن شدم
بعد از تموم کردن قهوم از کافه زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن
تو این چهار ماه خبری از جیمین نداشتم..یادمه روز طلاق باز هم سعی کرد با گریه هاش منصرفم کنه اما دیگه هیچی نمیتونست مثل قبل بشه..من نمیتونستم مثل قبل دوسش داشته باشم
بعد از طلاقم درست ۲ ماه بعدش پدرمو از دست دادم و حالا دارم با افسردگیم میجنگم روانشناسایه زیادی معالجم کردن اما خب..هیچکدوم نتونستن آرومم کنن..شاید این قلب بی صاحاب فقط یه بار دیگه دیدن چهرشو میخواد
امروز وقت یه روانشناس دیگه دارم..تعریفشو زیاد شنیدم اما تا پیشش نرفتم به سمت مطبش رفتم و بالاخره رسیدم
منشیش اسممو از تویه سامانه پیدا کرد چون آنلاین وقت گرفته بودم
روی صندلی مطب نشستم تا بیماری که داخل بود بیاد بیرون
تقریبا نیم ساعتی نشستم که بالاخره
در باز شد و بیمار اومد بیرون
همزمان باهاش دکتر هم اومد بیرون تا بیمارشو بدرقه کنه
با بیرون اومدن دکتر چشمام چیزیو دید که میتونست افسردگیم رو درمان کنه..دکتر پارک!پارک جیمین؟
جیمین: خانم لی بیمار بعدی کی هس..
چشمشو توی راهرو چرخوند که یهو نگاهش به نگاهم قفل شد!
چشماش از اشکی که توش بوجود اومده بود برق میزد
از جام بلند شدمو جلوش وایسادم..اما پاهام قدرت ایستادن نداشت
اومدم برم که منشی اومد جلوم
_اقای پارک خانوم مین بیمار بعدی و اخرین بیمار امروزتون هستن
سرمو چرخوندم و بازم نگاهمون به هم قفل شد
دوست داشتم کلیدی برای قفلمون پیدا نشه و تا ساعت ها نگاهش کنم
قدم زنان به سمت اتاقش رفتم و خودشم دنبالم اومدو وارد اتاق شد!
.
.
.
حمایت
۵.۱k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.