دخترک مغرور🧬♥️
دخترک مغرور🧬♥️
پارت ۴۵
amir
تصمیم گرفتم جواب بدم
امیر : الو
محراب : الو سلام ارسلان چرا این چند روز جواب نمیدی خوبی کجایی
امیر : سلام من دوست ارسلانم
محراب : حال ارسلان خوبه
امیر : بله
محراب : چرا جواب نمیده پس
امیر : امممم من همه چیو میدونم سه چند روز به ارسلان زنگ نزنید با این تهمتی که بهش زدید انتظار نداشته باشید جوابتونو بده
یه چند روز زنگ اینا نزنید من سعی میکنم راضیش کنم همو ببینید
محراب: الان کجاس
ترکیس
امیر: بیشتر از این نمیتونم بگم فعلا خدافظ
سریع قط کردم
ارسلان اومد
سریع شماره رو پاک کردم
ارسلان: گاو عزیزم بیا علفاتو آوردم
امیر : خفهههه
دستت درد نکنه
ارسلان : خواهش
چیکا کردی
امیر : هیچی
ارسلان : من میرم بخوابم
امیر : چند ساعت دیگ باید بریم
ارسلان : اوکی بیدارم کن
امیر: باش
diyana
یجورایی ولم برا ارسلان تنگ شده بود
اومده بودیم ترکیه واسه کارای رضا و ممد
ممد میگف ارسلان از ترکیه رفته ولی معلوم نی کجا
رضا و پانیذ رل زدن
ممد گف ارسلان مامان پانیذ رو نکشته گف اون روزی که به قتل رسید ما قبل یه هفتس شمال بودیم
عذاب و وجدان گرفته بودم
محراب میگف اصن جواب نمیده
هم نگرانش بودم هم عذاب و وجدان داشتم
نیکا بهم میگف ارسلان عاشقم بود ممدم میگف
خیلی حالم ایم چند روز بد بود
نکنه منم عاشقش شدم
نه حتما بخاطر اینکه بهش گفتم قاتل اینطوری شدم
آره حتما اینه
ولی من آره من عاشقش شدم
کاشکی زودتر فهمیده بودم کاش....
ادامه دارد....
پارت ۴۵
amir
تصمیم گرفتم جواب بدم
امیر : الو
محراب : الو سلام ارسلان چرا این چند روز جواب نمیدی خوبی کجایی
امیر : سلام من دوست ارسلانم
محراب : حال ارسلان خوبه
امیر : بله
محراب : چرا جواب نمیده پس
امیر : امممم من همه چیو میدونم سه چند روز به ارسلان زنگ نزنید با این تهمتی که بهش زدید انتظار نداشته باشید جوابتونو بده
یه چند روز زنگ اینا نزنید من سعی میکنم راضیش کنم همو ببینید
محراب: الان کجاس
ترکیس
امیر: بیشتر از این نمیتونم بگم فعلا خدافظ
سریع قط کردم
ارسلان اومد
سریع شماره رو پاک کردم
ارسلان: گاو عزیزم بیا علفاتو آوردم
امیر : خفهههه
دستت درد نکنه
ارسلان : خواهش
چیکا کردی
امیر : هیچی
ارسلان : من میرم بخوابم
امیر : چند ساعت دیگ باید بریم
ارسلان : اوکی بیدارم کن
امیر: باش
diyana
یجورایی ولم برا ارسلان تنگ شده بود
اومده بودیم ترکیه واسه کارای رضا و ممد
ممد میگف ارسلان از ترکیه رفته ولی معلوم نی کجا
رضا و پانیذ رل زدن
ممد گف ارسلان مامان پانیذ رو نکشته گف اون روزی که به قتل رسید ما قبل یه هفتس شمال بودیم
عذاب و وجدان گرفته بودم
محراب میگف اصن جواب نمیده
هم نگرانش بودم هم عذاب و وجدان داشتم
نیکا بهم میگف ارسلان عاشقم بود ممدم میگف
خیلی حالم ایم چند روز بد بود
نکنه منم عاشقش شدم
نه حتما بخاطر اینکه بهش گفتم قاتل اینطوری شدم
آره حتما اینه
ولی من آره من عاشقش شدم
کاشکی زودتر فهمیده بودم کاش....
ادامه دارد....
۷۹۱
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.