پارت چهل و سوم
#پارت چهل و سوم
رُز:
- منطورت چادره
امیر حسین : اره خیلی بهت میاد
اومد نزدیک وچادر رو از سرم دراورد وگفت : مجبور نیستی بزنی عزیزم اشتباه کردی بخاطر حرف انیسه چادر زدی
- مهم نیست بخاطر حاجی
خندید وگفت : بهت میگم هان فقط وقتی مهمون داریم چادر می زنی
- باشه
اماده خواب شدیم امیر حسینم خریدهام نگاه می کرد با لبخند گفت : خسته شدی امروز
بعد اومد کنارم که داشتم موهام شونه می زدم بروس رو ازم گرفت وخودش موهام رو شونه زدوگفت : چه بوی خوبی میدن موهات حموم بودی .
- اره عصر بعداز کارای خونه یه دوش گرفتم
امیر حسین : پس چرا موهات خشکه خانمم اونم موهای تو که پُره وبلند
- تو حیاط زیر آفتاب نشستم موهام خشک شدن
تو سرمو بوسید وگفت : کارخوبی کردی کسی خونه بود ؟!
می دونستم منظورش امیر علی
- اره حاجیه وامیر علی
امیر حسین : سعی کن وقتی امیر علی خونه نیست این کارو بکنی
- چرا ؟!
اخم ریزی کردوگفت : چرا داره اون مرده تو خونه اگه بخاطر کارم نبوداینجا نمی موندم
انقدر از حرفش ناراحت شدم که بغض کردم وگفتم : به داداش خودت شک داری ؟!اخمی کردو گفت : این چه حرفیه می زنی نازنین من منظورم چیز دیگه ای بود
- چی
دلخور گفت : هر چی باشه اون نامحرم
چیزی نگفتم دستی به موهام کشید وگفت : نازنین ناراحت شدی
سکوت کردم بروس رو گذاشت رو میز ورفت رو تخت منم بلند شدم وچراغ رو خاموش کردم ورفتم دراز کشیدم رو تخت
امیر حسین اروم گفت : نارحت نشو نازنین من گفتم که یه وقت امیر علی این حرفو نزنه
- چی بگه مثلا بگه زن داداش نیا تو حیاط زیر آفتاب شد همون ماجرای دختری که آفتاب مهتاب نمی دید
امیر حسین : بی انصافی نکن نازنین
ناراحت پشت کردم بهش وخوابیدم ولی چه خوابی داشتم از غصه می مردم
رُز:
- منطورت چادره
امیر حسین : اره خیلی بهت میاد
اومد نزدیک وچادر رو از سرم دراورد وگفت : مجبور نیستی بزنی عزیزم اشتباه کردی بخاطر حرف انیسه چادر زدی
- مهم نیست بخاطر حاجی
خندید وگفت : بهت میگم هان فقط وقتی مهمون داریم چادر می زنی
- باشه
اماده خواب شدیم امیر حسینم خریدهام نگاه می کرد با لبخند گفت : خسته شدی امروز
بعد اومد کنارم که داشتم موهام شونه می زدم بروس رو ازم گرفت وخودش موهام رو شونه زدوگفت : چه بوی خوبی میدن موهات حموم بودی .
- اره عصر بعداز کارای خونه یه دوش گرفتم
امیر حسین : پس چرا موهات خشکه خانمم اونم موهای تو که پُره وبلند
- تو حیاط زیر آفتاب نشستم موهام خشک شدن
تو سرمو بوسید وگفت : کارخوبی کردی کسی خونه بود ؟!
می دونستم منظورش امیر علی
- اره حاجیه وامیر علی
امیر حسین : سعی کن وقتی امیر علی خونه نیست این کارو بکنی
- چرا ؟!
اخم ریزی کردوگفت : چرا داره اون مرده تو خونه اگه بخاطر کارم نبوداینجا نمی موندم
انقدر از حرفش ناراحت شدم که بغض کردم وگفتم : به داداش خودت شک داری ؟!اخمی کردو گفت : این چه حرفیه می زنی نازنین من منظورم چیز دیگه ای بود
- چی
دلخور گفت : هر چی باشه اون نامحرم
چیزی نگفتم دستی به موهام کشید وگفت : نازنین ناراحت شدی
سکوت کردم بروس رو گذاشت رو میز ورفت رو تخت منم بلند شدم وچراغ رو خاموش کردم ورفتم دراز کشیدم رو تخت
امیر حسین اروم گفت : نارحت نشو نازنین من گفتم که یه وقت امیر علی این حرفو نزنه
- چی بگه مثلا بگه زن داداش نیا تو حیاط زیر آفتاب شد همون ماجرای دختری که آفتاب مهتاب نمی دید
امیر حسین : بی انصافی نکن نازنین
ناراحت پشت کردم بهش وخوابیدم ولی چه خوابی داشتم از غصه می مردم
۱۴.۹k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.