اشک حسرت پارت ۱۲۳
#اشک حسرت #پارت ۱۲۳
سعید :
حمید : یک ساعته اومدیم داداش مامان رضایت داد میام
بعد از نهار یکم به کارام رسیدم لباس پوشیدم وآماده شدم برم بیرون با صدای در گفتم : بیا تو پانیذ
با لبخند اومد تو اتاق وگفت : جایی میری ؟
اره یکم کار دارم چرا ؟
پانیذ : منو تنها می زاری
- مادرم که میاد قراره با حمید بریم جایی
پانیذ : سعید
برگشتم طرفش پشت سرم وایساده بود
دستی به کتم کشید وگفت : سعید ..میگم
- چی ؟ ..حرفتو بزن
لبشو گزید وگفت : منظورم حرف دیشبته که گفتی...
فهمیدم منظورش چیه گفتم : عصر بهت زنگ می زنم عزیزم دیشبم با مادرم در موردش حرف زدم
پانیذ : احساس می کنم عمه منو دوست نداره
- چرا دوست نداشته باشه عزیزم
سرشو آورد بالا وباچشای پر اشک گفت : چون ...چون می ترسه منم مریضی مادرم رو داشته باشم من خیلی دکترا رفتم گفت اگه تو سن زیاد بچه دار بشی...لبشو گزید خندیدم وگفتم : می دونم منظورت چیه
پانیذ: من بد توضیح دادم
- اشکال نداره بعدشم تو خودت مهمی دختر خوب
پانیذ: مرسی سعید ..تودخیلی خوبی خیلی مهربونی
اومد تو بغلم وسرشو گذاشت رو سینم دوتا دستام هنوز بالا بود آروم بازوهاش گرفتم واز خودم جداش کردم
- پانیذ جان من دیرم شده
به چشام نگاه کردوگفت : از من فاصله می گیری سعید
- پانیذ
دلخورنگاهم کرد ورفت شاید اینجوری بهتر بود شماره ای حمید رو گرفتم واز خونه اومدم بیرون جواب داد وگفت : اومدم سعید تقریبا رسیدم
رفتم وسوار ماشینم شدم از خونه اومدم بیرون وبیرون از در خونه منتظر حمیدموندم که اومد وماشینشو بردداخل وبدو اومد در رو بست ونشست صندلی بغل دستیم
حمید : نگرانم کردی سعید
- نگرانیم داره باید در مورد یه چیزایی باهات حرف بزنم من خودم تنها نمی تونم همه کاری انجام بدم
حمید : خوب بگو
برگشتم نگاهش کردم وگفتم : صبر داشته باش چیز جالبیم نیست که بخوای بدونی همش مشکله
حمید : مشکل تو مشکل منم هست دیگه
نگاهش کردم وگفتم : منو تو نه خانوادمون حمید راستش چند وقت پیش قبل از سفر سهیل درست وقتی مادر مریض بود وهدیه می خواست ازدواج کنه ...دایی پیداش شد حقوق من کفاف خرج مخارجمون رو نمی داد مجبور بودم دو شیفت کار کنم واصلا استراحت نداشتم اینا رو نمیگم که فکر کنی منت گذاشتم نه میگم چون بازم کم می آوردم بدهکاریام زیاد بود مریضی مادر داشت دیونه ام می کرد
حمید : اون موقع عاشق آسمان شدی
- حرفم آسمان نیست حمید
حمید : ببخشید خوب ادامه اش رو بگو
- دایی اومد تو شرکتی که قبلا کار می کردم گفت بیا خونم باهات حرف دارم منم رفتم ..گفت برم پیشش کار کنم و ...یه چک چند ملیاردی رو کرد که مادر بخاطر بابا کشیده بود گفت چک رو که مادرت نتونسته پاس کنه چون پولی نداشتین واسه همین از مادر کاغذ وتعهد گرفت
سعید :
حمید : یک ساعته اومدیم داداش مامان رضایت داد میام
بعد از نهار یکم به کارام رسیدم لباس پوشیدم وآماده شدم برم بیرون با صدای در گفتم : بیا تو پانیذ
با لبخند اومد تو اتاق وگفت : جایی میری ؟
اره یکم کار دارم چرا ؟
پانیذ : منو تنها می زاری
- مادرم که میاد قراره با حمید بریم جایی
پانیذ : سعید
برگشتم طرفش پشت سرم وایساده بود
دستی به کتم کشید وگفت : سعید ..میگم
- چی ؟ ..حرفتو بزن
لبشو گزید وگفت : منظورم حرف دیشبته که گفتی...
فهمیدم منظورش چیه گفتم : عصر بهت زنگ می زنم عزیزم دیشبم با مادرم در موردش حرف زدم
پانیذ : احساس می کنم عمه منو دوست نداره
- چرا دوست نداشته باشه عزیزم
سرشو آورد بالا وباچشای پر اشک گفت : چون ...چون می ترسه منم مریضی مادرم رو داشته باشم من خیلی دکترا رفتم گفت اگه تو سن زیاد بچه دار بشی...لبشو گزید خندیدم وگفتم : می دونم منظورت چیه
پانیذ: من بد توضیح دادم
- اشکال نداره بعدشم تو خودت مهمی دختر خوب
پانیذ: مرسی سعید ..تودخیلی خوبی خیلی مهربونی
اومد تو بغلم وسرشو گذاشت رو سینم دوتا دستام هنوز بالا بود آروم بازوهاش گرفتم واز خودم جداش کردم
- پانیذ جان من دیرم شده
به چشام نگاه کردوگفت : از من فاصله می گیری سعید
- پانیذ
دلخورنگاهم کرد ورفت شاید اینجوری بهتر بود شماره ای حمید رو گرفتم واز خونه اومدم بیرون جواب داد وگفت : اومدم سعید تقریبا رسیدم
رفتم وسوار ماشینم شدم از خونه اومدم بیرون وبیرون از در خونه منتظر حمیدموندم که اومد وماشینشو بردداخل وبدو اومد در رو بست ونشست صندلی بغل دستیم
حمید : نگرانم کردی سعید
- نگرانیم داره باید در مورد یه چیزایی باهات حرف بزنم من خودم تنها نمی تونم همه کاری انجام بدم
حمید : خوب بگو
برگشتم نگاهش کردم وگفتم : صبر داشته باش چیز جالبیم نیست که بخوای بدونی همش مشکله
حمید : مشکل تو مشکل منم هست دیگه
نگاهش کردم وگفتم : منو تو نه خانوادمون حمید راستش چند وقت پیش قبل از سفر سهیل درست وقتی مادر مریض بود وهدیه می خواست ازدواج کنه ...دایی پیداش شد حقوق من کفاف خرج مخارجمون رو نمی داد مجبور بودم دو شیفت کار کنم واصلا استراحت نداشتم اینا رو نمیگم که فکر کنی منت گذاشتم نه میگم چون بازم کم می آوردم بدهکاریام زیاد بود مریضی مادر داشت دیونه ام می کرد
حمید : اون موقع عاشق آسمان شدی
- حرفم آسمان نیست حمید
حمید : ببخشید خوب ادامه اش رو بگو
- دایی اومد تو شرکتی که قبلا کار می کردم گفت بیا خونم باهات حرف دارم منم رفتم ..گفت برم پیشش کار کنم و ...یه چک چند ملیاردی رو کرد که مادر بخاطر بابا کشیده بود گفت چک رو که مادرت نتونسته پاس کنه چون پولی نداشتین واسه همین از مادر کاغذ وتعهد گرفت
۱۵.۰k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.