پاارت۳ تصادف خواطره انگیز
از زیون امیلی
توی رستوران نشسته بودیم که یه دفعه لویی از کنارمون رد شد
من:سی ای چه افاده ای میاد حالا انگار ما بهشون خیانت کردیم
میشل اشک توی چشماش حلقه زد
من:زود دخترا پاشید پاشید یالا پاشید بریم یه جای دیگه مگه رستوران قطی اومده
میشل رو بلند کردم
لی لی به لیام خیره مونده بود اشک از چشمام جاری شد
زدم روی شونش
من:پاشو اجی جونم پاشو اینجا یه مشت خیانت کار عنتر نشستن
رفتیم بیرون
از زبون زین
داشتم میرفتم توی رستوران که دیدم امیلی داره با دوستاش میاد بیرون البته بگم که اون پشتش به منبود
من از روی خالکوبی گردنش فهمیدم خودشه رفتم پشتش دستشو گرفتم
فقط منو امیلی روبه روی هم ایستاده بودیم مردم لندن همینطوری از کنارمون رد میشدن
من:باید حرف بزنیم
امیلی:خودت خوب میدونی من هرچی حرف داشتم زدم پس احتیاج نیست دوباره تکرار کنم
من:ولی من باهات حرف دارم
امیلی:خوب چرا نمیرس حرفاتو به لیندا خانم بگی اخه میدونی شاید لیندا فقط کافیت باشه
دستشو از توی دستمو کشید و رفت من رفتم توی رستوران چشمام خیس شده بود نایل سعی میکرد دلداریم بده ولی فایده نداشت
از زبون امیلی
میشل:بچه ها فردا عروسیه یکی از همکارامه منو شما هارو دعوت کرده بیاید
من باشه پس بریم خونه ی ما اماده شیم
اینو گفتم چون مامانم ارایشگره
رفتیم خونه اشکامونو پاک کردی
من همیشه واسه ی مامانم لبخند میزنم
مامانم:چه خبر دخترا
ملیسا:خاله میشه فردا واسه عروسی دوست میشل امادمون کنی
مامانم:حتما دخترا راستی می خواید امشب اینجا بمونید
لی لی:اره
از زبون زین
لیام:فردا تولد پسر عمومه ما رو هم دعوت کرده
نایل:وای ترو مولا بهش بگو بعدا
لیام یه نگاه شکاک به نایل کرد:چشده مگه با کسی قرار داری
نایل:مگه من کسی رو به جز ونسا میتونم دوست داشته باشم ولی حیف اونا از دست هممون ناراحتن
لیام:اوکی پس اماده باشین فرداست
من:باشه
پایان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
توی رستوران نشسته بودیم که یه دفعه لویی از کنارمون رد شد
من:سی ای چه افاده ای میاد حالا انگار ما بهشون خیانت کردیم
میشل اشک توی چشماش حلقه زد
من:زود دخترا پاشید پاشید یالا پاشید بریم یه جای دیگه مگه رستوران قطی اومده
میشل رو بلند کردم
لی لی به لیام خیره مونده بود اشک از چشمام جاری شد
زدم روی شونش
من:پاشو اجی جونم پاشو اینجا یه مشت خیانت کار عنتر نشستن
رفتیم بیرون
از زبون زین
داشتم میرفتم توی رستوران که دیدم امیلی داره با دوستاش میاد بیرون البته بگم که اون پشتش به منبود
من از روی خالکوبی گردنش فهمیدم خودشه رفتم پشتش دستشو گرفتم
فقط منو امیلی روبه روی هم ایستاده بودیم مردم لندن همینطوری از کنارمون رد میشدن
من:باید حرف بزنیم
امیلی:خودت خوب میدونی من هرچی حرف داشتم زدم پس احتیاج نیست دوباره تکرار کنم
من:ولی من باهات حرف دارم
امیلی:خوب چرا نمیرس حرفاتو به لیندا خانم بگی اخه میدونی شاید لیندا فقط کافیت باشه
دستشو از توی دستمو کشید و رفت من رفتم توی رستوران چشمام خیس شده بود نایل سعی میکرد دلداریم بده ولی فایده نداشت
از زبون امیلی
میشل:بچه ها فردا عروسیه یکی از همکارامه منو شما هارو دعوت کرده بیاید
من باشه پس بریم خونه ی ما اماده شیم
اینو گفتم چون مامانم ارایشگره
رفتیم خونه اشکامونو پاک کردی
من همیشه واسه ی مامانم لبخند میزنم
مامانم:چه خبر دخترا
ملیسا:خاله میشه فردا واسه عروسی دوست میشل امادمون کنی
مامانم:حتما دخترا راستی می خواید امشب اینجا بمونید
لی لی:اره
از زبون زین
لیام:فردا تولد پسر عمومه ما رو هم دعوت کرده
نایل:وای ترو مولا بهش بگو بعدا
لیام یه نگاه شکاک به نایل کرد:چشده مگه با کسی قرار داری
نایل:مگه من کسی رو به جز ونسا میتونم دوست داشته باشم ولی حیف اونا از دست هممون ناراحتن
لیام:اوکی پس اماده باشین فرداست
من:باشه
پایان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۳.۷k
۲۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.