ارباب مغرورمن ✨💜
اربابمغرورمن ✨💜
part 4
___
دیانا 🤍
صبح که بیدار شدم رفتم دستشویی کارای مربوط رو انجام دادم بعد رفتم پایین صبحونه رو آماده کردم میخواستم برم ارباب رو بیدار کنم که ی دختر اومد و گفت
عسل: هویییی دختر بیا اینجا
دیانا: بلع
عسل: کجا داری میری
دیانا: دارم میرم بالا ارباب رو بیدار کنم
عسل: گمشو اون طرف خودم میرم بیدارش میکنم
داشت میرفت که یهو نیکا اومد
نیکا : هویییی عسل کجا داری میری
عسل: ببخشید باید به توی کلفت توضیح بدم دارم میرم شوهرمو بیدار کنم
نیکا : عسل حرف دهنتو بفهمم بعدشم ارسلان شوهر تو نیست
عسل : اولن که عسل نه عسل خانم بگو تا دهنت عادت کنه بعدشم تو چیکاره ای ارسلان مال منه
این دوتا. داشتن دعوا میکردن که یهو ارسلان اومد
ارسلان: اینجا چخبره
نیکا : ارباب عسل میخواست بیاد اتاقتون من نذاشتم الان ....
ارسلان: تو اینجا چه گوهی میخوری
عسل: عشقم اومدم ببینمت
ارسلان: گمشو از عمارت من بیرون من عشق تو نیستم( با داد بلند )
وقتی ارسلان اونجوری داد زد ی لحظه انگار قلبم وایساد آخه بخاطر این که قبلا بابام منو میزد و صدای بلند داد میزد شده بود برام فوبیا ی لحظه اوفتادم زمین و عسل رفت بیرون ارسلان ی نگاه به من انداخت
ارسلان: خوبی ؟
دیانا: ب..ب....بله
ارسلان: نیکا ببرش تو اتاقش نمیخواد کار کنی رنگت پریده
نیکا : چشم
نیکا دستمو گرفت رفتیم بالا تو اتاقم
نیکا : دیانا خوبی ؟
دیانا: خوبم
نیکا : چیشد یهو
دیانا : من وقتی ۱۳ سالم بود مامانم تو تصادف میمیره و بعد بابام معتاد میشه و قمار بازی میکرد من از ۱۳ سالگی مجبور بودم هم درس بخونم هم برم سرکار بعضی از شبا که بابام میومد خونه منو میزد و همیشه سرم داد میزد و از اون موقع تاحالا این شدا برام فوبیا و الان که ارسلان اونجوری داد زد 😭
ارسلان 💜
داشتم میرفتم تو اتاقم که حرف های دیانا رو شنیدم دلم براش سوخت ولی به روی خودم نیاوردم
ارسلان: نیکاااااااااا
نیکا : بله ارباب
ارسلان: امروز همچی آماده کنید همه بجز دیانا بهتون مرخصی میدم ولی پس فردا ساعت ۸ شب باید خونه باشید فهمیدیییی
نیکا: بله ، ممنون
ارسلان خیله خب برو
نیکا : چشم
........
part 4
___
دیانا 🤍
صبح که بیدار شدم رفتم دستشویی کارای مربوط رو انجام دادم بعد رفتم پایین صبحونه رو آماده کردم میخواستم برم ارباب رو بیدار کنم که ی دختر اومد و گفت
عسل: هویییی دختر بیا اینجا
دیانا: بلع
عسل: کجا داری میری
دیانا: دارم میرم بالا ارباب رو بیدار کنم
عسل: گمشو اون طرف خودم میرم بیدارش میکنم
داشت میرفت که یهو نیکا اومد
نیکا : هویییی عسل کجا داری میری
عسل: ببخشید باید به توی کلفت توضیح بدم دارم میرم شوهرمو بیدار کنم
نیکا : عسل حرف دهنتو بفهمم بعدشم ارسلان شوهر تو نیست
عسل : اولن که عسل نه عسل خانم بگو تا دهنت عادت کنه بعدشم تو چیکاره ای ارسلان مال منه
این دوتا. داشتن دعوا میکردن که یهو ارسلان اومد
ارسلان: اینجا چخبره
نیکا : ارباب عسل میخواست بیاد اتاقتون من نذاشتم الان ....
ارسلان: تو اینجا چه گوهی میخوری
عسل: عشقم اومدم ببینمت
ارسلان: گمشو از عمارت من بیرون من عشق تو نیستم( با داد بلند )
وقتی ارسلان اونجوری داد زد ی لحظه انگار قلبم وایساد آخه بخاطر این که قبلا بابام منو میزد و صدای بلند داد میزد شده بود برام فوبیا ی لحظه اوفتادم زمین و عسل رفت بیرون ارسلان ی نگاه به من انداخت
ارسلان: خوبی ؟
دیانا: ب..ب....بله
ارسلان: نیکا ببرش تو اتاقش نمیخواد کار کنی رنگت پریده
نیکا : چشم
نیکا دستمو گرفت رفتیم بالا تو اتاقم
نیکا : دیانا خوبی ؟
دیانا: خوبم
نیکا : چیشد یهو
دیانا : من وقتی ۱۳ سالم بود مامانم تو تصادف میمیره و بعد بابام معتاد میشه و قمار بازی میکرد من از ۱۳ سالگی مجبور بودم هم درس بخونم هم برم سرکار بعضی از شبا که بابام میومد خونه منو میزد و همیشه سرم داد میزد و از اون موقع تاحالا این شدا برام فوبیا و الان که ارسلان اونجوری داد زد 😭
ارسلان 💜
داشتم میرفتم تو اتاقم که حرف های دیانا رو شنیدم دلم براش سوخت ولی به روی خودم نیاوردم
ارسلان: نیکاااااااااا
نیکا : بله ارباب
ارسلان: امروز همچی آماده کنید همه بجز دیانا بهتون مرخصی میدم ولی پس فردا ساعت ۸ شب باید خونه باشید فهمیدیییی
نیکا: بله ، ممنون
ارسلان خیله خب برو
نیکا : چشم
........
۹.۴k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.