★گربه ی کوچک من★
★گربهی کوچک من★
★𝗠𝘆 𝗹𝗶𝘁𝘁𝗹𝗲 𝗰𝗮𝘁★
پارت ③①
+کوکی..!بیدار شدی؟
با نگرانی سمتش رفتم و دستشو گرفتم
_کووووری؟
+یعنی نمیشه تو دو دیقه آدمممم باشی؟
_از تو که بهترم...
+برو گمشو باباااااا اگه من نبودم الان سر مراسمت بودیم کـ*خل!
_اره جون عمت
'دو دقه ساکت!
-تو گفتی کوک بهت سرپناه داده نگفتی انقد صمیمی این.!
+اممم خب چیزه...
_یا،فکر میکردم فقط من از رازت باخبرم!
+نخیر اقا!
_باشه بابا اه
«چند روز بعد»
"یوری"
با لبخند رفتم تو اتاق کوکی،ولی با دیدن چمدونش و وسایلای جمع شدش لبخند از رو لبم محو شد
+کوکی...چیکار میکنی؟
_آها...بادم رفته بود بهت بگم.اما یوری،من دارم با خانوادم میرم سئول،دیگه نمیتونیم تو اینچئون بمونیم.متاسفم
+اما کوک...تو...تو به من قول دادی!گفتی همیشه ازم مراقبت میکنی! گفتی همیشه پیشمی!
_اونا برای زمانی بودن که تو هنوز طلمست رو نشکسته بودی...
+جونگکوک... اگر تو نبودی من هنوز یه گربه ی بی سرپناه و بیچاره بودم...
_منظورت چیه؟
+جونگکوک این طلسم فقط با قدرت عشق حقیقی شکسته میشه،فکر میکنی چرا طلسم من پیش تو شکسته شد؟
_داری میگی که تو...
+من دوستت دارم جونگکوک!
_متاسفم یوری.اما خیلی دیره
_من دارم میرم...شاید دیگه منو نبینی!خداحافظ.
و چمدونشو برداشت و رفت
منم همونجا افتادم و زدم زیر گریه
در حال حاضر تنهاکاری بود که میتونستم انجام بدم
اینکه یه گوشه بشینم و گریه کنم تا شاید یکم خالی شم!:)
★𝗠𝘆 𝗹𝗶𝘁𝘁𝗹𝗲 𝗰𝗮𝘁★
پارت ③①
+کوکی..!بیدار شدی؟
با نگرانی سمتش رفتم و دستشو گرفتم
_کووووری؟
+یعنی نمیشه تو دو دیقه آدمممم باشی؟
_از تو که بهترم...
+برو گمشو باباااااا اگه من نبودم الان سر مراسمت بودیم کـ*خل!
_اره جون عمت
'دو دقه ساکت!
-تو گفتی کوک بهت سرپناه داده نگفتی انقد صمیمی این.!
+اممم خب چیزه...
_یا،فکر میکردم فقط من از رازت باخبرم!
+نخیر اقا!
_باشه بابا اه
«چند روز بعد»
"یوری"
با لبخند رفتم تو اتاق کوکی،ولی با دیدن چمدونش و وسایلای جمع شدش لبخند از رو لبم محو شد
+کوکی...چیکار میکنی؟
_آها...بادم رفته بود بهت بگم.اما یوری،من دارم با خانوادم میرم سئول،دیگه نمیتونیم تو اینچئون بمونیم.متاسفم
+اما کوک...تو...تو به من قول دادی!گفتی همیشه ازم مراقبت میکنی! گفتی همیشه پیشمی!
_اونا برای زمانی بودن که تو هنوز طلمست رو نشکسته بودی...
+جونگکوک... اگر تو نبودی من هنوز یه گربه ی بی سرپناه و بیچاره بودم...
_منظورت چیه؟
+جونگکوک این طلسم فقط با قدرت عشق حقیقی شکسته میشه،فکر میکنی چرا طلسم من پیش تو شکسته شد؟
_داری میگی که تو...
+من دوستت دارم جونگکوک!
_متاسفم یوری.اما خیلی دیره
_من دارم میرم...شاید دیگه منو نبینی!خداحافظ.
و چمدونشو برداشت و رفت
منم همونجا افتادم و زدم زیر گریه
در حال حاضر تنهاکاری بود که میتونستم انجام بدم
اینکه یه گوشه بشینم و گریه کنم تا شاید یکم خالی شم!:)
۴.۳k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.