پارت نونزدهم
راوی:
با نور آفتاب و صدای پرنده ها یونا چشماشو باز کرد، و با چهره ی کوک در خواب مواجه شد.
وقتی به چهرش توجه کرد متوجه شد که اون خیلی شبیه به خرگوشه اما بعد چند مین با تکون دادن سرش سعی کرد این افکار رو از ذهنش بیرون کنه و به سمت دستشویی حرکت کرد،یونا به چهره ی خودش در آینه خیره شده بود و به خودش می گفت
یونا:یونا،دیوونه شدی،تو و اون از دو دنیای کاملا متفاوتید،حتی فکرشم نکن که ازش خوشت بیاد..بعد از اینکه بهش کمک کردی از این عمارت..میای بیرون..فهمیدی؟(جدی)
راوی:
اما طولی نکشید که چهره ی یونا از حالت جدی در اومد و تبدیل به بغض ناراحتی شده یه لبخند تلخ زد و دوباره به خودش گفت
یونا:کاشکی همه چیز با حرف زدن حل می شد....لعنتی من هیچوقت قوی نبودم...فقط.... فقط تظاهر میکردم(لبخند تلخ)
راوی:
یونا دیگه تحمل نداشت و روی زمین افتاد و گریه می کرد
از تقدیر بدشون، کوک با صدای یونا بلند شد با عجله رفت به سمت دستشویی با دیدن یونا پشت در موند تا خلوتش رو خراب نکنه،
کوک با دیدن یونا در اون حالت حس کرد خنجری به قلبش فرو رفته. که یونا با گریه گفت
یونا: کاشکی هیچوقت... پام به این عمارت بار نمی شد(با گریه)
راوی:
با این حرفش کوک دیگه حس کرد نفسش بند اومده با خودش گفت
کوک: یعنی اون انقدر از من بدش میاد ..چرا..چرا؟
من فقط عاشقش شدم...مگه گناه کردم؟
راوی:
کوک برای اولین بار بغض داشت خفش می کرد نمیتونست نفس بکشه،
پس اونجا رو ترک کرد تا هم خودش و هم یونا خلوت کنن بین راه با یوری و هانول مواجه شد
هانول:کوک..داداش..حالت بهتر شد؟(بانگرانی)
یوری:ارباب حالتون خوبه؟
راوی:
اما دخترا جوابی نشنیدن کوک بهشون حتی نگاهم نکرد و به سمت در حرکت کرد. دخترا تعجب کرده بودن و برای دیدن یونا به سمت اتاق کوک حرکت کردن با دیدن یونا توی دستشویی با نگرانی به سمتش رفتن
هانول:یونا؟.
یوری:حالت خوبه یونا؟..چی شده؟
هانول:اون از داداشم..اینم از تو(تعجب)
یوری:چه اتفاقی بینتون افتاده؟
یونا: ارباب؟
مگه خواب نیست؟
یوری:نه الان دیدیمش با عصبانیت و ناراحتی با داشت به سمت در خروجی می رفت
راوی:
یونا با به یاد اوردن حرفایی که زد با عجله به سمت در خروجی رفت
با کوک که داشت سوار ماشینش می شد و پسرا که داشتن ازش می پرسیدن چرا اعصبانی هستی مواجه شد داد زد
یونا:ارباب لطفا صبر کنید
راوی:
کوک توجی نکرد تا خواست سوار ماشین بشه صدای یونا رو شنید که میگفت
یونا:لطفا....وایسید(بغض سگی)
کوک دلش به رحم اومد در ماشین رو بست به سمت یونا حرکت کرد در همون لحظه هانول و یوری گیج داشتن از پسرا میپرسیدن چه اتفاقی افتاده اونا هم میگفتن ما خبر نداریم.
کوک:چیکارم داری؟..چرا دنبالم راه افتادی؟(جدی و سرد)
یونا:توی اتاق چی شنیدین؟..بهم بگین..لطفا(لحن خواهشی)
هار هار خماری
با نور آفتاب و صدای پرنده ها یونا چشماشو باز کرد، و با چهره ی کوک در خواب مواجه شد.
وقتی به چهرش توجه کرد متوجه شد که اون خیلی شبیه به خرگوشه اما بعد چند مین با تکون دادن سرش سعی کرد این افکار رو از ذهنش بیرون کنه و به سمت دستشویی حرکت کرد،یونا به چهره ی خودش در آینه خیره شده بود و به خودش می گفت
یونا:یونا،دیوونه شدی،تو و اون از دو دنیای کاملا متفاوتید،حتی فکرشم نکن که ازش خوشت بیاد..بعد از اینکه بهش کمک کردی از این عمارت..میای بیرون..فهمیدی؟(جدی)
راوی:
اما طولی نکشید که چهره ی یونا از حالت جدی در اومد و تبدیل به بغض ناراحتی شده یه لبخند تلخ زد و دوباره به خودش گفت
یونا:کاشکی همه چیز با حرف زدن حل می شد....لعنتی من هیچوقت قوی نبودم...فقط.... فقط تظاهر میکردم(لبخند تلخ)
راوی:
یونا دیگه تحمل نداشت و روی زمین افتاد و گریه می کرد
از تقدیر بدشون، کوک با صدای یونا بلند شد با عجله رفت به سمت دستشویی با دیدن یونا پشت در موند تا خلوتش رو خراب نکنه،
کوک با دیدن یونا در اون حالت حس کرد خنجری به قلبش فرو رفته. که یونا با گریه گفت
یونا: کاشکی هیچوقت... پام به این عمارت بار نمی شد(با گریه)
راوی:
با این حرفش کوک دیگه حس کرد نفسش بند اومده با خودش گفت
کوک: یعنی اون انقدر از من بدش میاد ..چرا..چرا؟
من فقط عاشقش شدم...مگه گناه کردم؟
راوی:
کوک برای اولین بار بغض داشت خفش می کرد نمیتونست نفس بکشه،
پس اونجا رو ترک کرد تا هم خودش و هم یونا خلوت کنن بین راه با یوری و هانول مواجه شد
هانول:کوک..داداش..حالت بهتر شد؟(بانگرانی)
یوری:ارباب حالتون خوبه؟
راوی:
اما دخترا جوابی نشنیدن کوک بهشون حتی نگاهم نکرد و به سمت در حرکت کرد. دخترا تعجب کرده بودن و برای دیدن یونا به سمت اتاق کوک حرکت کردن با دیدن یونا توی دستشویی با نگرانی به سمتش رفتن
هانول:یونا؟.
یوری:حالت خوبه یونا؟..چی شده؟
هانول:اون از داداشم..اینم از تو(تعجب)
یوری:چه اتفاقی بینتون افتاده؟
یونا: ارباب؟
مگه خواب نیست؟
یوری:نه الان دیدیمش با عصبانیت و ناراحتی با داشت به سمت در خروجی می رفت
راوی:
یونا با به یاد اوردن حرفایی که زد با عجله به سمت در خروجی رفت
با کوک که داشت سوار ماشینش می شد و پسرا که داشتن ازش می پرسیدن چرا اعصبانی هستی مواجه شد داد زد
یونا:ارباب لطفا صبر کنید
راوی:
کوک توجی نکرد تا خواست سوار ماشین بشه صدای یونا رو شنید که میگفت
یونا:لطفا....وایسید(بغض سگی)
کوک دلش به رحم اومد در ماشین رو بست به سمت یونا حرکت کرد در همون لحظه هانول و یوری گیج داشتن از پسرا میپرسیدن چه اتفاقی افتاده اونا هم میگفتن ما خبر نداریم.
کوک:چیکارم داری؟..چرا دنبالم راه افتادی؟(جدی و سرد)
یونا:توی اتاق چی شنیدین؟..بهم بگین..لطفا(لحن خواهشی)
هار هار خماری
۳.۰k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.