پارت بیستم
کوک:چیزی که باید میشنیدم رو شنیدم(سرد)
یونا:ارباب سوتفاهم شده من فقط
کوک پرید توی حرفش
کوک:فقط چی؟؟..
بیام عاشقش کنم بعد ردش کنم و برم(با داد)
یونا:اما
دوباره پرید توی حرفش
کوک:اما و اگر نداره..اگه نمیخوای باهام باشی الکی وانمود نکن برات مهمم..بعد از چند وقت خودم یه بهونه جور میکنم و از این عمارت میفرستمت بیرون(کمی بلند و جدی و اعصبانی)
راوی:
جناب جئون سوار ماشین شدن و تشریفشون رو بردن
ته:دیگه مغزم نمیکشه(با کلافگی)
جین:همچنین(عادی)
یوری:یونا فکر کنم یه توضیحی داشته باشی؟..درسته؟
هانول:اوهوم..لطفا یه چیزی بگو داریم دیوونه میشیم(کلافه)
یونا:باشه براتون میگم اما ارباب بلایی سر خودش نیاره
جین:فوقش چند روز غیبش بزنه
ته:آره..کار همیشگیشه
راوی:
یونا جریان رو گفت
یک هفته بعد
راوی:
توی این یک هفته کوک هرشب رو با مشروب و مستی میگذروند و به عمارت برنگشت روزا هم همش دنبال آدم کشتن بود نمیدونست عصبانیتش رو کجا خالی کنه
توی اون یک هفته بچه ها خیلی نگران کوک بودن اما کاری از دستشون بر نمیاد
یونا توی تراس داشت هوا میخورد و حس می کرد که داره عاشق و نگران اربابش میشه که با خودش گفت
یونا:ارباب یعنی کجا رفتید؟..من اشتباه کردم..نمیدونستم انقدر مهرم به دلتون نشسته..آخه چطوری باید باور میکردم که شما دوسم دارین در حالی که حتی خودم.. خودم رو دوست ندارم(با ناراحتی)
یونا:اصلا حالا که اینطور شد..مگه من یه بار دلتو بدست نیاوردم دوباره بدست میارم..درسته من از پسش برمیام
راوی:
درسته عشق مثله یه جنگه باید برای بدست اوردن یه پایان خوش دوطرف همدیگه رو بخوان و برای هم بجنگن
یونا بچه ها رو جمع کرد و گفت
یونا:بچه ها باید خودمون دست به کار بشیم(جدی)
ته:شوخی میکنی،نه؟
یونا:نه
جین:آخه می دونی چیه؟
یونا:چیه؟
جین:فردا شب یه مهمونیه و شما باید به عنوان نامزدمون همراهمون بیاین به کوک گفتم.. گفت که یونا رو فراموش کردم و فقط الان تا چند وقت با هم نقش بازی میکنیم و هممون میریم پی کارمون
یونا:که چی
یوری:اون داره تظاهر میکنه فراموشت کرده
هانول:و دیگه نمیخوادت
یونا:مگه شما نگفتین که اون خیلی سعی می کرد نزدیکم بشه؟
بچه ها:آره
یونا:خب الان میخوام مهره رو تغییر بدم(لحن شیطانی)
ته:من دارم میترسم؟
یوری:یونا نکنه؟(تعجب)
هانول:جین اوپا توئم به اون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
جین:احتمالا
ته: یونا..چه نقشه ی شومی داری؟
یونا:نقشه!
..خب..
وقتشه برم مخ زنی جناب جئون.(لحن شیطانی)
بچه ها:چیییی؟؟(داد و تعجب)
بوم بوم و بمب ترکید
میدونم بد شد آخه کل محتوای این پارت همین بود اما قراره داستان رو عاشقانه و کلیشه ای کنم 😁😊
یونا:ارباب سوتفاهم شده من فقط
کوک پرید توی حرفش
کوک:فقط چی؟؟..
بیام عاشقش کنم بعد ردش کنم و برم(با داد)
یونا:اما
دوباره پرید توی حرفش
کوک:اما و اگر نداره..اگه نمیخوای باهام باشی الکی وانمود نکن برات مهمم..بعد از چند وقت خودم یه بهونه جور میکنم و از این عمارت میفرستمت بیرون(کمی بلند و جدی و اعصبانی)
راوی:
جناب جئون سوار ماشین شدن و تشریفشون رو بردن
ته:دیگه مغزم نمیکشه(با کلافگی)
جین:همچنین(عادی)
یوری:یونا فکر کنم یه توضیحی داشته باشی؟..درسته؟
هانول:اوهوم..لطفا یه چیزی بگو داریم دیوونه میشیم(کلافه)
یونا:باشه براتون میگم اما ارباب بلایی سر خودش نیاره
جین:فوقش چند روز غیبش بزنه
ته:آره..کار همیشگیشه
راوی:
یونا جریان رو گفت
یک هفته بعد
راوی:
توی این یک هفته کوک هرشب رو با مشروب و مستی میگذروند و به عمارت برنگشت روزا هم همش دنبال آدم کشتن بود نمیدونست عصبانیتش رو کجا خالی کنه
توی اون یک هفته بچه ها خیلی نگران کوک بودن اما کاری از دستشون بر نمیاد
یونا توی تراس داشت هوا میخورد و حس می کرد که داره عاشق و نگران اربابش میشه که با خودش گفت
یونا:ارباب یعنی کجا رفتید؟..من اشتباه کردم..نمیدونستم انقدر مهرم به دلتون نشسته..آخه چطوری باید باور میکردم که شما دوسم دارین در حالی که حتی خودم.. خودم رو دوست ندارم(با ناراحتی)
یونا:اصلا حالا که اینطور شد..مگه من یه بار دلتو بدست نیاوردم دوباره بدست میارم..درسته من از پسش برمیام
راوی:
درسته عشق مثله یه جنگه باید برای بدست اوردن یه پایان خوش دوطرف همدیگه رو بخوان و برای هم بجنگن
یونا بچه ها رو جمع کرد و گفت
یونا:بچه ها باید خودمون دست به کار بشیم(جدی)
ته:شوخی میکنی،نه؟
یونا:نه
جین:آخه می دونی چیه؟
یونا:چیه؟
جین:فردا شب یه مهمونیه و شما باید به عنوان نامزدمون همراهمون بیاین به کوک گفتم.. گفت که یونا رو فراموش کردم و فقط الان تا چند وقت با هم نقش بازی میکنیم و هممون میریم پی کارمون
یونا:که چی
یوری:اون داره تظاهر میکنه فراموشت کرده
هانول:و دیگه نمیخوادت
یونا:مگه شما نگفتین که اون خیلی سعی می کرد نزدیکم بشه؟
بچه ها:آره
یونا:خب الان میخوام مهره رو تغییر بدم(لحن شیطانی)
ته:من دارم میترسم؟
یوری:یونا نکنه؟(تعجب)
هانول:جین اوپا توئم به اون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
جین:احتمالا
ته: یونا..چه نقشه ی شومی داری؟
یونا:نقشه!
..خب..
وقتشه برم مخ زنی جناب جئون.(لحن شیطانی)
بچه ها:چیییی؟؟(داد و تعجب)
بوم بوم و بمب ترکید
میدونم بد شد آخه کل محتوای این پارت همین بود اما قراره داستان رو عاشقانه و کلیشه ای کنم 😁😊
۲.۹k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.