پارت صدو نود و یک...
#پارت صدو نود و یک...
#جانان...
رسیدیم شهر بازی که ترانه سریع گوشی دستش گرفت و شروع کرد حرف زدن که بعد از چند دقیقه گفت دنبالم بیاید اینجان...
دنبالش رفتیم که با سه تا دختر که کنار هم ایستاده بودن روبه رو شدیم ..
ترانه شروع کرد سلام واحوال پرسی و بعد رو به ما گفت:
خوب خانوما اینا دوستای من هستن..
این خانم که چشماش پاچه میگیره احیا هستش...
و این یکی که ریزه میزه هستش اسمش اسرا هستش و خواهر احیا خانم...
و این خانم خوشگله ایه هستش دختر عموی این خواهرا...
و بعد ما رو معرفی کرد کمی که با هم حرف زدیم راه افتادیم سمت پارک ...
تا غروب تقریبا میشه گفت بیشتر بازی ها رو بازی کردیم و کلی کیف کردیم هر چی میگفتم بچه بسته بیاید بریم مگه قبول میکردن...
خلاصه بعد از کلی اسرار رضایت دادن بریم خونه ...
نمیدونم اینا چشون بود امروز ...
بعد از خداحافظی با بچه ها سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ما...
توی راه همش ترانه با گوشی اس میداد و پچ پچ میکرد با کارین ...
تلاش کردم چیزی بفهمم که موفق نشدم بی خیال نشستم و به بیرون نگاه کردم ...
رسیدیم دم در خونه که به بچه ها گفتم بیان داخل که اونا هم انگار از خدا خاسته سریع قبول کردن و ماشین رو بعد از این که نگهبان در رو باز کرد بردیم داخل...
خریدا رو برداشتم و دخترا هم واسه خودشون مشغول حرف زدن بودن و پشت سر من میاومدن ...
تعارف کردم برن تو که گفتن تو برو ما هم میایم ...
دوباره بی خیال این مشکوک بازیشون در رو باز کردم و رفت داخل که....
یهو چراغا روشن شدو پسرا شروع کردن به تولد مبارک خوندن...
با چشمای گرد بهشون نگاه میکردم که کارن اومد جلوو بغلم کردو کنار گوشم گفت:
تولدت مبارککککک جوجه رنگی خودم....
اشک تو چشمام جمع شد...
محکم بغلش کردمو و اشکام ریختن ...
بعد از کمی عقب کشید کارن و گفت: چته جوجه واسه چی گریه میکنی....
من: اشک شوقه بابا....ممنون بابت سورپرایز....واقعا یادم رفته بود...
کارن: ولی من یادم نرفته بود از ماه قبل که گفتی تاریخ تولدت رو برنامه ریختم...
کامین: بسه یگه بابا ما خشک شدیم اینجا ها...
بقیه لاو ترکوندنتون رو بزارین برای بعد از رفتن ما...
کارین: بیا برو جانان لباست رو بپوش بیا جشن رو شروع کنیم...
موافقت کردم و با دخترا رفتیم بالا و لباس عوض کردیم و یه ارایش مختصر کردم و رفتم پایین ...
تیام و عمو هم بهم تبریک گفتن...
دخترا هم که اومدن کارن اهنگ گذاشت و واسه خودمون شروع کردیم مثلا رقصیدن...هر چند بیشتر شیبه به شلنگ تخته انداختن بود...
کلی مسخره بازی در اوردیم عمو هم واسه خودش با اون عصاش که دستش بود کلی ادا واسمون در اورد و کا خندیدم و اخرش هم نفری یه ضربه واسه خندیدن به عمو نوش جان کردیم...
#جانان...
رسیدیم شهر بازی که ترانه سریع گوشی دستش گرفت و شروع کرد حرف زدن که بعد از چند دقیقه گفت دنبالم بیاید اینجان...
دنبالش رفتیم که با سه تا دختر که کنار هم ایستاده بودن روبه رو شدیم ..
ترانه شروع کرد سلام واحوال پرسی و بعد رو به ما گفت:
خوب خانوما اینا دوستای من هستن..
این خانم که چشماش پاچه میگیره احیا هستش...
و این یکی که ریزه میزه هستش اسمش اسرا هستش و خواهر احیا خانم...
و این خانم خوشگله ایه هستش دختر عموی این خواهرا...
و بعد ما رو معرفی کرد کمی که با هم حرف زدیم راه افتادیم سمت پارک ...
تا غروب تقریبا میشه گفت بیشتر بازی ها رو بازی کردیم و کلی کیف کردیم هر چی میگفتم بچه بسته بیاید بریم مگه قبول میکردن...
خلاصه بعد از کلی اسرار رضایت دادن بریم خونه ...
نمیدونم اینا چشون بود امروز ...
بعد از خداحافظی با بچه ها سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ما...
توی راه همش ترانه با گوشی اس میداد و پچ پچ میکرد با کارین ...
تلاش کردم چیزی بفهمم که موفق نشدم بی خیال نشستم و به بیرون نگاه کردم ...
رسیدیم دم در خونه که به بچه ها گفتم بیان داخل که اونا هم انگار از خدا خاسته سریع قبول کردن و ماشین رو بعد از این که نگهبان در رو باز کرد بردیم داخل...
خریدا رو برداشتم و دخترا هم واسه خودشون مشغول حرف زدن بودن و پشت سر من میاومدن ...
تعارف کردم برن تو که گفتن تو برو ما هم میایم ...
دوباره بی خیال این مشکوک بازیشون در رو باز کردم و رفت داخل که....
یهو چراغا روشن شدو پسرا شروع کردن به تولد مبارک خوندن...
با چشمای گرد بهشون نگاه میکردم که کارن اومد جلوو بغلم کردو کنار گوشم گفت:
تولدت مبارککککک جوجه رنگی خودم....
اشک تو چشمام جمع شد...
محکم بغلش کردمو و اشکام ریختن ...
بعد از کمی عقب کشید کارن و گفت: چته جوجه واسه چی گریه میکنی....
من: اشک شوقه بابا....ممنون بابت سورپرایز....واقعا یادم رفته بود...
کارن: ولی من یادم نرفته بود از ماه قبل که گفتی تاریخ تولدت رو برنامه ریختم...
کامین: بسه یگه بابا ما خشک شدیم اینجا ها...
بقیه لاو ترکوندنتون رو بزارین برای بعد از رفتن ما...
کارین: بیا برو جانان لباست رو بپوش بیا جشن رو شروع کنیم...
موافقت کردم و با دخترا رفتیم بالا و لباس عوض کردیم و یه ارایش مختصر کردم و رفتم پایین ...
تیام و عمو هم بهم تبریک گفتن...
دخترا هم که اومدن کارن اهنگ گذاشت و واسه خودمون شروع کردیم مثلا رقصیدن...هر چند بیشتر شیبه به شلنگ تخته انداختن بود...
کلی مسخره بازی در اوردیم عمو هم واسه خودش با اون عصاش که دستش بود کلی ادا واسمون در اورد و کا خندیدم و اخرش هم نفری یه ضربه واسه خندیدن به عمو نوش جان کردیم...
۱۱.۶k
۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.