پارت : ۸
کیم یوری 23دسامبر 2022، ساعت 10:37 کریسمس نزدیک بود .
دوتا روز بیشتر نمونده بود، و هوای سئول مثل نفس یخزدهی شب، روی پنجره ها مینشست.
یوری،بعد از چند روز سکوت و نظم، حالا آماده بود برای یه روز بیرون رفتن مامانش با لبخند گفت:«آره واقعا،ً الان هم پاشو برو»
یوری،با نگاهی که همیشه سرد بود، اینبار نرم شد.
+واقعاً اجازه میدی برم؟
مامانش فقط سری تکون داد. بوسه ای به سرش زد، یوری خودش رو محکم کوبوند توی بغلش،و سریع دوید .سمت اتاقش دل تو دلش نبود.
لیا رو مدتها بود ندیده بود، و حالا قرار بود با هم بیرون برن زنگ زد، کلی حرف زدن، و قرار گذاشتن که نیم ساعت دیگه همدیگه رو ببینن.
لباسهاش رو سریع پوشید،یه پالتوی دارک انداخت روی شونه هاش یه شال هم برداشت، فقط برای اینکه اگه هوا سرد شد، چیزی برای پیچیدن دور خودش داشته باشه .
ازمامانش کمی پول گرفت، نه از نیاز،از رسم.
اول رفتن سینما. . بعد،یکی از بزرگترین مرکز خریدهای سئول که از قضا، مال خودش بود.
لیا نمیدونست. هیچ کس نمیدونست.
بعدرفتن یه کافه، سفارش های زیاد،خنده های کم.
تو راه برگشت، یوری چشمش افتاد به یه جفت انگشتر ست کاپلی.
ایستاد. کرد نگاه ولی نخرید.
لیاپرسید: «یوری،چیزی شده؟»
یوری گفت:+از اون ست خوشم اومده. ولی کاپل ندارم که باهاش بخرم .
لیا خندید: «غم نخور رفیق ،من میخرمش واسه دوتامون. هم رفیقت میشم، هم کاپلت. »
یوری اخم کرد، با لحن خشک گفت:
+اییی . من کاپل نمی خوام. تو فقط رفیقم باش.
لیاگفت: اونکه به چشم. وایسا تا برم بخرمشون .
خرید، برگشت، و هر دو انگشتر رو کردن توی انگشت حلقهشون. .
نه از عشق، از رفاقت .
نه از وابستگی و نمایش.
وقتی برگشت خونه، با صدای بلند گفت: +سلام! بیاید ببینید چی خریدم.
مامانش لبخند زد ، باباش با خنده گفت: «باپول خودمون برامون کادو خریدی؟شیطون!»
+نه بابا، هدیه هارو از جیب مبارک خودم دادم.
بعد شروع کرد به توضیح دادن خریدها لباس های رنگی،یکی شون سیاه و با کلی تزئینات کریسمسی ،و یه قاب گوشی برای مامانش ..
مامانش گفت : ممنونم دخترم .
ولی باباش خیلی ریز بینه ودرجا چشمش به انگشتر یوری افتاد وپرسید:«اون انگشتر چیه؟»
+با لیا خریدیم. ست کردیم.
همون لحظه، تلفن ثابت زنگ خورد. یوری رفت جواب داد.
+ الو، بفرمایید .
صدای زنعموش بود.
نگران ،لرزان، و پر از بغض
«یوری جان، اگه بعد شام خونه اید ،میخوایم بیایم. یه مسئلهای پیش اومده. جز شما کسی رو نداریم.»
+خوش اومدید. قدمتون روی چشم.
بعد از تماس، مامانش پرسید: «کی بود؟»
+زنعمو بود.میخوان بیان دربارهی تهیونگ حرف بزنن.
____________________________
کیم یوری 23دسامبر 2022، ساعت 20:05
زنگ در خورد.
یوری در رو باز کرد عمو و زنعمو وارد شدن، با چهره هایی خسته، نگران، و پر از حرف.
همه ی صحبتها دربارهی تهیونگ بود .
زنعمو گریه میکرد ،میگفت بچه اش گم شده.
بابای تهیونگ غر میزد،میگفت تقصیر خودش بوده، مامان تهیونگ بغض داشت، میگفت هزار بار گفته بود سمت اون شغل نره.
یوری فقط گوش میداد نه همدردی ،نه قضاوت. فقط تحلیل.
+ واا عمو جون، تهیونگ یه کم سر به هوا بوده. وگرنه شغلش خطرناک نیست.
بابای تهیونگ گفت : «پسرم دهنش هنوز بو ی شیر میده .»
مامان یوری گفت :«حالا زیاد ناراحت نباشید. پیدا میشه شه. »
ولی یوری ، توی دلش، تصمیمش رو گرفته بود.
ردش رو باید میزد.
فردا، به مایکل، هکر شخصی اش ،میگفت که رد تهیونگ رو بزنه .
پیدا شدن تهیونگ هیچ فرقی برای اون نداشت ولی برای عمو ش و زن عمو ش فرق داشت .
وقتی مهمونها رفتن، یوری رفت توی اتاقش.
یه شات شامپاین ریخت.
نه از روی خوشی ،از روی خستگی و کلافگی و این اولینبار ش نبود، ولی اون شب، مزهی تلخش بیشتر از همیشه بود.
خودش رو پرت کرد روی تخت و چشم هاش کمکم بسته شد وتا صبح، خوابش سنگین بود—
مثل سکوتی قبل از انفجار........
دوتا روز بیشتر نمونده بود، و هوای سئول مثل نفس یخزدهی شب، روی پنجره ها مینشست.
یوری،بعد از چند روز سکوت و نظم، حالا آماده بود برای یه روز بیرون رفتن مامانش با لبخند گفت:«آره واقعا،ً الان هم پاشو برو»
یوری،با نگاهی که همیشه سرد بود، اینبار نرم شد.
+واقعاً اجازه میدی برم؟
مامانش فقط سری تکون داد. بوسه ای به سرش زد، یوری خودش رو محکم کوبوند توی بغلش،و سریع دوید .سمت اتاقش دل تو دلش نبود.
لیا رو مدتها بود ندیده بود، و حالا قرار بود با هم بیرون برن زنگ زد، کلی حرف زدن، و قرار گذاشتن که نیم ساعت دیگه همدیگه رو ببینن.
لباسهاش رو سریع پوشید،یه پالتوی دارک انداخت روی شونه هاش یه شال هم برداشت، فقط برای اینکه اگه هوا سرد شد، چیزی برای پیچیدن دور خودش داشته باشه .
ازمامانش کمی پول گرفت، نه از نیاز،از رسم.
اول رفتن سینما. . بعد،یکی از بزرگترین مرکز خریدهای سئول که از قضا، مال خودش بود.
لیا نمیدونست. هیچ کس نمیدونست.
بعدرفتن یه کافه، سفارش های زیاد،خنده های کم.
تو راه برگشت، یوری چشمش افتاد به یه جفت انگشتر ست کاپلی.
ایستاد. کرد نگاه ولی نخرید.
لیاپرسید: «یوری،چیزی شده؟»
یوری گفت:+از اون ست خوشم اومده. ولی کاپل ندارم که باهاش بخرم .
لیا خندید: «غم نخور رفیق ،من میخرمش واسه دوتامون. هم رفیقت میشم، هم کاپلت. »
یوری اخم کرد، با لحن خشک گفت:
+اییی . من کاپل نمی خوام. تو فقط رفیقم باش.
لیاگفت: اونکه به چشم. وایسا تا برم بخرمشون .
خرید، برگشت، و هر دو انگشتر رو کردن توی انگشت حلقهشون. .
نه از عشق، از رفاقت .
نه از وابستگی و نمایش.
وقتی برگشت خونه، با صدای بلند گفت: +سلام! بیاید ببینید چی خریدم.
مامانش لبخند زد ، باباش با خنده گفت: «باپول خودمون برامون کادو خریدی؟شیطون!»
+نه بابا، هدیه هارو از جیب مبارک خودم دادم.
بعد شروع کرد به توضیح دادن خریدها لباس های رنگی،یکی شون سیاه و با کلی تزئینات کریسمسی ،و یه قاب گوشی برای مامانش ..
مامانش گفت : ممنونم دخترم .
ولی باباش خیلی ریز بینه ودرجا چشمش به انگشتر یوری افتاد وپرسید:«اون انگشتر چیه؟»
+با لیا خریدیم. ست کردیم.
همون لحظه، تلفن ثابت زنگ خورد. یوری رفت جواب داد.
+ الو، بفرمایید .
صدای زنعموش بود.
نگران ،لرزان، و پر از بغض
«یوری جان، اگه بعد شام خونه اید ،میخوایم بیایم. یه مسئلهای پیش اومده. جز شما کسی رو نداریم.»
+خوش اومدید. قدمتون روی چشم.
بعد از تماس، مامانش پرسید: «کی بود؟»
+زنعمو بود.میخوان بیان دربارهی تهیونگ حرف بزنن.
____________________________
کیم یوری 23دسامبر 2022، ساعت 20:05
زنگ در خورد.
یوری در رو باز کرد عمو و زنعمو وارد شدن، با چهره هایی خسته، نگران، و پر از حرف.
همه ی صحبتها دربارهی تهیونگ بود .
زنعمو گریه میکرد ،میگفت بچه اش گم شده.
بابای تهیونگ غر میزد،میگفت تقصیر خودش بوده، مامان تهیونگ بغض داشت، میگفت هزار بار گفته بود سمت اون شغل نره.
یوری فقط گوش میداد نه همدردی ،نه قضاوت. فقط تحلیل.
+ واا عمو جون، تهیونگ یه کم سر به هوا بوده. وگرنه شغلش خطرناک نیست.
بابای تهیونگ گفت : «پسرم دهنش هنوز بو ی شیر میده .»
مامان یوری گفت :«حالا زیاد ناراحت نباشید. پیدا میشه شه. »
ولی یوری ، توی دلش، تصمیمش رو گرفته بود.
ردش رو باید میزد.
فردا، به مایکل، هکر شخصی اش ،میگفت که رد تهیونگ رو بزنه .
پیدا شدن تهیونگ هیچ فرقی برای اون نداشت ولی برای عمو ش و زن عمو ش فرق داشت .
وقتی مهمونها رفتن، یوری رفت توی اتاقش.
یه شات شامپاین ریخت.
نه از روی خوشی ،از روی خستگی و کلافگی و این اولینبار ش نبود، ولی اون شب، مزهی تلخش بیشتر از همیشه بود.
خودش رو پرت کرد روی تخت و چشم هاش کمکم بسته شد وتا صبح، خوابش سنگین بود—
مثل سکوتی قبل از انفجار........
- ۵۵۴
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط