سانزو هاروچیو و اولین عشق ابدی

سانزو هاروچیو و اولین عشق ابدی

روز زمستونی سردی بود دخترک لباساش رو آماده کرده بود تا بره مدرسه بعد از آماده شدن با پدر و مادر خداحافظی کرد و راه افتاد تو راه سرش داخل کتاب بود سال جدید درسی براش پر از هیجان بود و آرزو داشت دانش آموزا باهاش خوب رفتار کنن
<فلش بک>
تو فقط درس میخونی ...موهاشو هاهاها... تورو کسی نمیخواد دوست داشته باشه....
پایان فلش بک
با فکر کردن ب سال گذشته ذهنش مشغول بود به مدرسه رسید با کتابی که دستش بود و میخوند حواسش به دور و بر نبود ک برخورد محکمی به یک مرد کرد
سانزو+ شما_
+تمه حواست کجاست
_ب...ببخشید
+اشکال نداره حالا برو تا حسابت رو نرسیدم
ذهن هاروچیو:دانش آموز جدید ؟ چ کاوایی.
داخل کلاس
معلم:دانش آموز انتقالی ا/ت ف/ت (فامیلیتون) بیا داخل

از زبان سانزو"ها این همون دخترس بغل دست من ک خالیه بهتره بهش بگم بیاد اینجا بشینه"
معلم:ا/ت برو هرجا میخوای بشین
_چ...چشم
+هوی کوتوله بیا اینجا
ا/ت سرخ شده رفت نشست کنار هارو
.....
ادامه دارد
_____/____________/__________/____________/______
۱۰ بشیم ادامه میزارم