پارت : ۶
کیم یوری 17دسامبر 2022، ساعت 11:15.
ساعت هنوز به ظهر نرسیده بود که گوشی یوری زنگ خورد" صحفهاش روشن شد و اسم جان روی صفحه افتاد ، بادیگاردشخصی اش، وفادار ،بی احساس ، و همیشه آمادهی اجرای فرمان.
. یوری جواب داد، بیحوصله،ولی محکم
+ بگو جان.
صدای جان، مثل همیشه خشک و رسمی بود: «ارباب، یه مافیای دیگه داره رو دستتون بلند میشه. چیکارکنیم؟ »
یوری از بیحوصلگی ابروهاش رو بالا انداخت.
+ ردش رو زدید؟
«بله قربان »
+ پس بدون معطلی بگیریدش . ببریدش زیرزمینی عمارت.
«...چشم ارباب... ولی»
+ ولی چی؟
«هیچی ، از خونه اومده بیرون،گرفتنش خیلی راحته.»
یوری از روی رضایت لبخند زد
+ خب پس خوبه. من تا یه ربع دیگه میرسم. اگه اونجا نباشه، همتون رو دار میزنم.
«خیلی خب ارباب»
تماس قطع شد و یوری گوشی رو پرت کرد روی تخت.
.چشماش تنگ شد، نفسش سنگین .
نمیدونم کیه که جرأت کرده رو دست من بلند شه عوضی ......
بلندشد ، رفت سمت کمد. لباسش رو عوض کرد ، یه ست دارک، مافیایی ،با برش های باز و جسور، نه برای زیبایی، برای قدرت، برای ترس.
رفت سمت پارکینگ ، سوار ماشین مشکیاش شد و متور غرید ،و یوری بدون لحظهای مکث ، پدال گاز رو تا ته فشار داد جاده مثل خطی تاریک زیر چرخهاش می لغزید و بعد بیست دقیقه رسید به عمارت.
نگهبان ها و بادیگارد ها صف کشیده بودن همه منتظر و ساکت.
یوری از ماشین پیاده شد، نگاهش مستقیم رفت سمت جان
+کجاست؟
جان جلو اومد، با احترام و شروع کرد به صحبت کردن.
«همونطور که گفتید، الان توی زیرزمینیه. دستاش بستهست. »
یوری سری تکون داد.
.+ آفرین
رفت سمت اتاق اسلحه، تفنگش رو برداشت ، انگشت هاش روی ماشه لغزید ، ولی یه لحظه مکث کرد نقشش یه برنامه بهتر بود.
+ نه. نکشیدش، چند روزی بی غذا و بی آب نگهش دارید ،شکنجهاش کنید ، ولی نذارید بی هوش بشه ،می خوام لحظه لحظهش رو بیدار باشه و طعمش رو حس کنه.
جان در جواب فقط گفت: «چشم ارباب»
یوری برگشت ، سوار ماشین شد، و به سمت خونه حرکت کرد.
با خشم، با آرامش نه .نبود چون وقتی نقشهاش اجرا میشد ، دیگه نیازی به فریاد نداشت .
رسیدخونه، لباسش رو عوض کرد، نشست پشت میز و کتاب های پزشکیش رو باز کرد .فردا جلسه ی دانشگاه داشت، و اون نقاب دانشجوییاش باید بینقص می موند.
چندساعت درس خوند، بعد یه فصل از یه رمان از داستایوفسکی رو مرور کرد و شب، زود خوابید نه بخاطر خستگی ، فقط خواست زندگی ش دوباره رو نظم بیوفته .
چون یوری، همونقدر که مافیا بود، همونقدر هم استاد کنترل بود و حالا، یه نفر دیگه قرار بود بفهمه که بازی با یوری ، فقط یه پایان داره.
.سقوط
___________________
خب این پارت یکم زیادی زیاد بود به خاطر همین نصفش کردم🙂
خوشحال میشم که نظرتو بگی لیدی🌸🪷
ساعت هنوز به ظهر نرسیده بود که گوشی یوری زنگ خورد" صحفهاش روشن شد و اسم جان روی صفحه افتاد ، بادیگاردشخصی اش، وفادار ،بی احساس ، و همیشه آمادهی اجرای فرمان.
. یوری جواب داد، بیحوصله،ولی محکم
+ بگو جان.
صدای جان، مثل همیشه خشک و رسمی بود: «ارباب، یه مافیای دیگه داره رو دستتون بلند میشه. چیکارکنیم؟ »
یوری از بیحوصلگی ابروهاش رو بالا انداخت.
+ ردش رو زدید؟
«بله قربان »
+ پس بدون معطلی بگیریدش . ببریدش زیرزمینی عمارت.
«...چشم ارباب... ولی»
+ ولی چی؟
«هیچی ، از خونه اومده بیرون،گرفتنش خیلی راحته.»
یوری از روی رضایت لبخند زد
+ خب پس خوبه. من تا یه ربع دیگه میرسم. اگه اونجا نباشه، همتون رو دار میزنم.
«خیلی خب ارباب»
تماس قطع شد و یوری گوشی رو پرت کرد روی تخت.
.چشماش تنگ شد، نفسش سنگین .
نمیدونم کیه که جرأت کرده رو دست من بلند شه عوضی ......
بلندشد ، رفت سمت کمد. لباسش رو عوض کرد ، یه ست دارک، مافیایی ،با برش های باز و جسور، نه برای زیبایی، برای قدرت، برای ترس.
رفت سمت پارکینگ ، سوار ماشین مشکیاش شد و متور غرید ،و یوری بدون لحظهای مکث ، پدال گاز رو تا ته فشار داد جاده مثل خطی تاریک زیر چرخهاش می لغزید و بعد بیست دقیقه رسید به عمارت.
نگهبان ها و بادیگارد ها صف کشیده بودن همه منتظر و ساکت.
یوری از ماشین پیاده شد، نگاهش مستقیم رفت سمت جان
+کجاست؟
جان جلو اومد، با احترام و شروع کرد به صحبت کردن.
«همونطور که گفتید، الان توی زیرزمینیه. دستاش بستهست. »
یوری سری تکون داد.
.+ آفرین
رفت سمت اتاق اسلحه، تفنگش رو برداشت ، انگشت هاش روی ماشه لغزید ، ولی یه لحظه مکث کرد نقشش یه برنامه بهتر بود.
+ نه. نکشیدش، چند روزی بی غذا و بی آب نگهش دارید ،شکنجهاش کنید ، ولی نذارید بی هوش بشه ،می خوام لحظه لحظهش رو بیدار باشه و طعمش رو حس کنه.
جان در جواب فقط گفت: «چشم ارباب»
یوری برگشت ، سوار ماشین شد، و به سمت خونه حرکت کرد.
با خشم، با آرامش نه .نبود چون وقتی نقشهاش اجرا میشد ، دیگه نیازی به فریاد نداشت .
رسیدخونه، لباسش رو عوض کرد، نشست پشت میز و کتاب های پزشکیش رو باز کرد .فردا جلسه ی دانشگاه داشت، و اون نقاب دانشجوییاش باید بینقص می موند.
چندساعت درس خوند، بعد یه فصل از یه رمان از داستایوفسکی رو مرور کرد و شب، زود خوابید نه بخاطر خستگی ، فقط خواست زندگی ش دوباره رو نظم بیوفته .
چون یوری، همونقدر که مافیا بود، همونقدر هم استاد کنترل بود و حالا، یه نفر دیگه قرار بود بفهمه که بازی با یوری ، فقط یه پایان داره.
.سقوط
___________________
خب این پارت یکم زیادی زیاد بود به خاطر همین نصفش کردم🙂
خوشحال میشم که نظرتو بگی لیدی🌸🪷
- ۳۱۳
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط