فرار من
۷۵
همینجوری خیره نگاهم میکرد
با اخم نگاهش کردم
دلم خیلی ازش پور بود بخاطر دیشب
چند لحظه گذشت تا به خودش اومد و گفت
جنگکوک.... چرا تو هنوز اینجایی؟
اخمم غلیظ تر شد
ماشالا روز به روز با ادب تر میشه
رومو برگردوندم و جوابش رو ندادم که عصبی شد و گفت
جنگکوک..... میدونی ساعت چنده؟؟؟؟
ناخداگاه نگاهم رفت سمت ساعت!!
وااااای. خاک توی ملاجم کی شد ۹؟؟؟
مثل متر از جام پریدمو رفتم سمت لباسم
اصلا نم جنگکوک رو آدم حساب نکردم .
پسره چلغوز. تند خواستم برم توی حمام که جنگکوک بازوم رو گرفت و برگردوندم و گفت
جنگکوک.... تو همین اتاق عوض کن . دارم میرم حموم . زبونتو موش خورده یا خودم کوتاهش کردم؟
بیششششششعووووور . میخواست تحریکم کنه جوابشو بدمااا.
خاک توی مخم که نمیتونم جوابش رو ندم .
پزخندی زدمو گفتم:
یوری.....نچ! سرجاشه . پاش برسه ازش استفاده مفید میکنم .
از حاضر جوابیم خندش گرفت ولی خودش رو کنترل کرد و رفت توی حموم و در رو بست
این آخر من رو سکته میده !
دوباره ساعت اومد جلو چشممو یکی زدم توی سر خودم. وای دیر شد!!
تند تند لباس رو پوشیدم . ( عکسش رو گذاشتم) خداراشکر زیپش رو تونستم ببندم
همین هم مونده بود توی این هیری و ویری برم از جنگکوک بخواهم زیپم رو ببنده .
رفتم جلو آیینه. خودم کف کردم!!!!
رنگش خیلی بهم میومد .
موهای فرمم فوق العاده شده بود .
واقعا این اولین بار بود که توی مهمونی به خودم میرسیدم همیشه نهایت آرایشم خط چشم و رژ بود .
با اعتماد به نفس نیمرخ شدم که چشمم به چاک کنار پاهام افتاد...
آی داد و بیداد چرا آنقدر بااااازه؟؟؟
تقریباً یکم تا زیر باسنم باز بود اشکال نداره یعنی!!!
وای اصلا حواسم به این نبود .
بیخیال بابا. یک نظر حلاله فقط اومیدوارم بدتر از من هم باشه.
تند اومدم از اتاق برم بیرون که در حمام باز شد و باز چشمم به جمال جنگکوک جون روشن شد !
اون هم اومد بیرون و اول همه عین اسکن از بالا تا پایینو از نظر گذروند.
به پام ک رسید یکم مکث کرد و اخماش توی هم شد .
وای الان گیر میده یهنی؟
همنجور که کمربند حولش رو سفت میکرد پزخند زد و گفت
جنگکوک..... همیشه توی مهمونی ها لباست انقدر بازه؟
اخ که انگار زیر پاهای من آتیش رو شن کردن !!
همیشه متنفر بودم از این که بیگناه محکوم بشم . اصلا به این چه ؟
همینجوری خیره نگاهم میکرد
با اخم نگاهش کردم
دلم خیلی ازش پور بود بخاطر دیشب
چند لحظه گذشت تا به خودش اومد و گفت
جنگکوک.... چرا تو هنوز اینجایی؟
اخمم غلیظ تر شد
ماشالا روز به روز با ادب تر میشه
رومو برگردوندم و جوابش رو ندادم که عصبی شد و گفت
جنگکوک..... میدونی ساعت چنده؟؟؟؟
ناخداگاه نگاهم رفت سمت ساعت!!
وااااای. خاک توی ملاجم کی شد ۹؟؟؟
مثل متر از جام پریدمو رفتم سمت لباسم
اصلا نم جنگکوک رو آدم حساب نکردم .
پسره چلغوز. تند خواستم برم توی حمام که جنگکوک بازوم رو گرفت و برگردوندم و گفت
جنگکوک.... تو همین اتاق عوض کن . دارم میرم حموم . زبونتو موش خورده یا خودم کوتاهش کردم؟
بیششششششعووووور . میخواست تحریکم کنه جوابشو بدمااا.
خاک توی مخم که نمیتونم جوابش رو ندم .
پزخندی زدمو گفتم:
یوری.....نچ! سرجاشه . پاش برسه ازش استفاده مفید میکنم .
از حاضر جوابیم خندش گرفت ولی خودش رو کنترل کرد و رفت توی حموم و در رو بست
این آخر من رو سکته میده !
دوباره ساعت اومد جلو چشممو یکی زدم توی سر خودم. وای دیر شد!!
تند تند لباس رو پوشیدم . ( عکسش رو گذاشتم) خداراشکر زیپش رو تونستم ببندم
همین هم مونده بود توی این هیری و ویری برم از جنگکوک بخواهم زیپم رو ببنده .
رفتم جلو آیینه. خودم کف کردم!!!!
رنگش خیلی بهم میومد .
موهای فرمم فوق العاده شده بود .
واقعا این اولین بار بود که توی مهمونی به خودم میرسیدم همیشه نهایت آرایشم خط چشم و رژ بود .
با اعتماد به نفس نیمرخ شدم که چشمم به چاک کنار پاهام افتاد...
آی داد و بیداد چرا آنقدر بااااازه؟؟؟
تقریباً یکم تا زیر باسنم باز بود اشکال نداره یعنی!!!
وای اصلا حواسم به این نبود .
بیخیال بابا. یک نظر حلاله فقط اومیدوارم بدتر از من هم باشه.
تند اومدم از اتاق برم بیرون که در حمام باز شد و باز چشمم به جمال جنگکوک جون روشن شد !
اون هم اومد بیرون و اول همه عین اسکن از بالا تا پایینو از نظر گذروند.
به پام ک رسید یکم مکث کرد و اخماش توی هم شد .
وای الان گیر میده یهنی؟
همنجور که کمربند حولش رو سفت میکرد پزخند زد و گفت
جنگکوک..... همیشه توی مهمونی ها لباست انقدر بازه؟
اخ که انگار زیر پاهای من آتیش رو شن کردن !!
همیشه متنفر بودم از این که بیگناه محکوم بشم . اصلا به این چه ؟
- ۱۳.۵k
- ۰۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط