***فصل 21***
***فصل 21***
نمی دونم تو اون چند ساعت چه بلایی سر دل من اورد .. درست از لحظه ای که ازش جدا شدم دیگه ابشار نبودم.. دیگه هیچ کی نبودم ... یه چیزی کم بود .. یه چیزی سرجاش نبود .. شاید اون قلب من بود ... دیگه هیچ جا رو نمی دیدم .. همه مردهای توی خیابون شبیه نیما بودن .. همه بلوز چهارخونه تنشون بود ... همه چشم هاشون سبز بود ... سرمو به شیشه تاکسی چسبوندم و چشمامو بستم .. فقط یک جمله از دلم بالا اومد و روی زبونم جاری شد ...
****دلم رو کجا بردی غریبه؟؟؟ !!!***
وقتی به خوابگاه رسیدم اول کلی به سهیلا و فاطی جواب پس دادم و بعد رفتم تو اتاقم.. اون شب دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم فقط دوست داشتم با نیما حرف بزنم.. همش خاطرات اون روز رو مرور می کردم.. اه پلیس های لعنتی چرا اخرش رو خراب کردید ... ولی بازم خنده م می گرفت و خدا رو شکر می کردم... یاد حرف های نیما افتادم که چطور ادای منو در میاورد و میگفت.: نیما بابام بدبخت شدم بابام.. جواب بابامو چی بدم ..
واقعا دلم براش تنگ شده بود ... دیگه هیچی دست من نبود .. دلم میخواست که بهش فرصت بدم ... گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم ... تا صدامو شنید از خوشحالی زبونش بند اومد و بغض کرد .. گفتم چرا حرف نمیزنی .. گفت باورم نمیشه زنگ زدی همش فکر می کردم منو پیچوندی ..
گفتم نه تو مرام ما پیچوندن نیست الانم زنگ زدم رک بهت بگم نمی خوام ادامه بدم ..
-اخه چرا ابشار یعنی تمام حرفامو فراموش کردی؟؟
-نه
-پس چی شد یه دفعه!!!
- خودمم نمی دونم چی شد ولی تصمیم گرفتم بهت یه فرصت بدم... فقط یه شرط داره... باهام صادق باش... هرچیزی که تو وجودته همونو نشون بده بزار هردومون یه انتخاب اگاهانه داشته باشیم.. امروز اگه بفهمیم به درد هم نمی خوریم خیلی بهتر از فرداست..
- ابشار دیوونم کردی .. ابشار نمی دونم این حرفها از کجا میاد روی زبونم فقط میدونم دیوونتم .. قول میدم قول مردونه ..
- خدانگهدار...
- قرار بود بگی به امید دیدار..
-باشه همون که تو میگی.. فعلا.. اون شب از ذوق دوست داشته شدن و دوست داشتن خوابم نمی برد ... چقدر دلم می خواست به ماه نگاه کنم .. دوس داشتم تا صبح بچرخم و شاد باشم . پر از انرژی بودم .. اما ته دلم هنوزم یه ترسی بود .. ترس از اشتباه کردن .. فقط دعا کردم و خودم رو به خدا سپردم...
♡♡♡♡♡♡♡
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﻃﺮﺡ ﻟﻄﯿﻔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻧﺎﺯ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺩﻝ ﺁﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﮔﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﺎﻧﯽ ﻋﺎﺷﻖ
ﭼﺸﻢ ﺳﺒﺰ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺩﺷﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺟﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺕ ﻣﯿﻮﻩ ﯼ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺳﺮﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﯼ
ﻗﻠﺐ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺷﻮﺭ ﺗﭙﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎ ﻋﺰﻡ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻋﻤﻖ ﺗﻮ ﺩﺭﻩ ﯼ ﮊﺭﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﺼﺪ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
♡♡♡♡♡♡♡♡
روزها می گذشتن و من و نیما هر روز عاشق تر از روز قبل.. دور از هم ولی برای هم نفس می کشیدیم .. قبل از تعطیلات تابستان یک بار دیگه نیما رو دیدم .. مثل همیشه وقتی در کنار هم بودیم زمان به سرعت می گذشت... و ما بی تاب تر از قبل باهم خداحافظی می کردیم... چقدر اون روز در کنار هم شاد و خوش بودیم ... نمی دونم چرا اون روزا همه چی خنده دار و جالب بود .. انگار تمام مردم دنیا دست به دست هم داده بودن تا ما رو شاد کنن... وقتی که فرصت چند ساعته اون روز تموم شد نیما با بغض و من با اشک هایی که به سختی پنهانشون می کردم از هم جدا شدیم ... تعطیلات سختی رو گذروندم .. سه ماه نیما رو ندیدم و تعداد تماس ها و پیامک ها هم به شدت کم شده بود چون نمی خواستم حس شک و تردید خانواده رو نسبت به خودم برانگیخته کنم..چه روزهای تلخ و بدی بود ...
همش از خدا می خواستم تابستون زودتر تموم بشه... بیشتر ساعات روز رو با موزیک می گذروندم .. و هر وقت دلم از همه جا می گرفت با لحن نیما فقط میگفتم ای خداااا... و باز حسرت می خوردم کاش خودش بود و این عبارت جادویی رو می گفت..
همین که تعطیلات تموم شد با خوشحالی به سمت بندر رفتم ..بعد از یک روز نیما هم اومد .. فقط یه عاشق می تونه درک کنه چقدر از دیدنش خوشحال شدم... چقدر شبیه مردها شده بود ..البته از نظر اون هم من خیلی خانوم شده بودم ... نیما خیلی دلخور بود و می گفت که از دوری سه ماهه به شدت آزرده خاطر شده و تا حدودی با مادرش درباره من صحبت کرده بود ولی نتیجه ای جز مخالفت در پی نداشته... البته هر دوی ما به خانواده ها مون حق می دادیم... درسته که نیما هیچی نداشت و دانشجو بود و اختلاف فرهنگی زیادی بین ما وجود داشت ولی ما دوست نداشتیم دور از چشم خانواده ها باهم باشیم .. ما جز حمایت از پدر و مادرها توقعی نداشتیم... شاید هم بچگانه به ازدواج نگاه می کردیم.. ما فقط از یک چیز مطمعن بودیم و اون عشق آتشینی بود که ه
نمی دونم تو اون چند ساعت چه بلایی سر دل من اورد .. درست از لحظه ای که ازش جدا شدم دیگه ابشار نبودم.. دیگه هیچ کی نبودم ... یه چیزی کم بود .. یه چیزی سرجاش نبود .. شاید اون قلب من بود ... دیگه هیچ جا رو نمی دیدم .. همه مردهای توی خیابون شبیه نیما بودن .. همه بلوز چهارخونه تنشون بود ... همه چشم هاشون سبز بود ... سرمو به شیشه تاکسی چسبوندم و چشمامو بستم .. فقط یک جمله از دلم بالا اومد و روی زبونم جاری شد ...
****دلم رو کجا بردی غریبه؟؟؟ !!!***
وقتی به خوابگاه رسیدم اول کلی به سهیلا و فاطی جواب پس دادم و بعد رفتم تو اتاقم.. اون شب دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم فقط دوست داشتم با نیما حرف بزنم.. همش خاطرات اون روز رو مرور می کردم.. اه پلیس های لعنتی چرا اخرش رو خراب کردید ... ولی بازم خنده م می گرفت و خدا رو شکر می کردم... یاد حرف های نیما افتادم که چطور ادای منو در میاورد و میگفت.: نیما بابام بدبخت شدم بابام.. جواب بابامو چی بدم ..
واقعا دلم براش تنگ شده بود ... دیگه هیچی دست من نبود .. دلم میخواست که بهش فرصت بدم ... گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم ... تا صدامو شنید از خوشحالی زبونش بند اومد و بغض کرد .. گفتم چرا حرف نمیزنی .. گفت باورم نمیشه زنگ زدی همش فکر می کردم منو پیچوندی ..
گفتم نه تو مرام ما پیچوندن نیست الانم زنگ زدم رک بهت بگم نمی خوام ادامه بدم ..
-اخه چرا ابشار یعنی تمام حرفامو فراموش کردی؟؟
-نه
-پس چی شد یه دفعه!!!
- خودمم نمی دونم چی شد ولی تصمیم گرفتم بهت یه فرصت بدم... فقط یه شرط داره... باهام صادق باش... هرچیزی که تو وجودته همونو نشون بده بزار هردومون یه انتخاب اگاهانه داشته باشیم.. امروز اگه بفهمیم به درد هم نمی خوریم خیلی بهتر از فرداست..
- ابشار دیوونم کردی .. ابشار نمی دونم این حرفها از کجا میاد روی زبونم فقط میدونم دیوونتم .. قول میدم قول مردونه ..
- خدانگهدار...
- قرار بود بگی به امید دیدار..
-باشه همون که تو میگی.. فعلا.. اون شب از ذوق دوست داشته شدن و دوست داشتن خوابم نمی برد ... چقدر دلم می خواست به ماه نگاه کنم .. دوس داشتم تا صبح بچرخم و شاد باشم . پر از انرژی بودم .. اما ته دلم هنوزم یه ترسی بود .. ترس از اشتباه کردن .. فقط دعا کردم و خودم رو به خدا سپردم...
♡♡♡♡♡♡♡
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﻃﺮﺡ ﻟﻄﯿﻔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻧﺎﺯ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺩﻝ ﺁﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﮔﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﺎﻧﯽ ﻋﺎﺷﻖ
ﭼﺸﻢ ﺳﺒﺰ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺩﺷﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺟﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺕ ﻣﯿﻮﻩ ﯼ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺳﺮﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﯼ
ﻗﻠﺐ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺷﻮﺭ ﺗﭙﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎ ﻋﺰﻡ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻋﻤﻖ ﺗﻮ ﺩﺭﻩ ﯼ ﮊﺭﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﺼﺪ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
♡♡♡♡♡♡♡♡
روزها می گذشتن و من و نیما هر روز عاشق تر از روز قبل.. دور از هم ولی برای هم نفس می کشیدیم .. قبل از تعطیلات تابستان یک بار دیگه نیما رو دیدم .. مثل همیشه وقتی در کنار هم بودیم زمان به سرعت می گذشت... و ما بی تاب تر از قبل باهم خداحافظی می کردیم... چقدر اون روز در کنار هم شاد و خوش بودیم ... نمی دونم چرا اون روزا همه چی خنده دار و جالب بود .. انگار تمام مردم دنیا دست به دست هم داده بودن تا ما رو شاد کنن... وقتی که فرصت چند ساعته اون روز تموم شد نیما با بغض و من با اشک هایی که به سختی پنهانشون می کردم از هم جدا شدیم ... تعطیلات سختی رو گذروندم .. سه ماه نیما رو ندیدم و تعداد تماس ها و پیامک ها هم به شدت کم شده بود چون نمی خواستم حس شک و تردید خانواده رو نسبت به خودم برانگیخته کنم..چه روزهای تلخ و بدی بود ...
همش از خدا می خواستم تابستون زودتر تموم بشه... بیشتر ساعات روز رو با موزیک می گذروندم .. و هر وقت دلم از همه جا می گرفت با لحن نیما فقط میگفتم ای خداااا... و باز حسرت می خوردم کاش خودش بود و این عبارت جادویی رو می گفت..
همین که تعطیلات تموم شد با خوشحالی به سمت بندر رفتم ..بعد از یک روز نیما هم اومد .. فقط یه عاشق می تونه درک کنه چقدر از دیدنش خوشحال شدم... چقدر شبیه مردها شده بود ..البته از نظر اون هم من خیلی خانوم شده بودم ... نیما خیلی دلخور بود و می گفت که از دوری سه ماهه به شدت آزرده خاطر شده و تا حدودی با مادرش درباره من صحبت کرده بود ولی نتیجه ای جز مخالفت در پی نداشته... البته هر دوی ما به خانواده ها مون حق می دادیم... درسته که نیما هیچی نداشت و دانشجو بود و اختلاف فرهنگی زیادی بین ما وجود داشت ولی ما دوست نداشتیم دور از چشم خانواده ها باهم باشیم .. ما جز حمایت از پدر و مادرها توقعی نداشتیم... شاید هم بچگانه به ازدواج نگاه می کردیم.. ما فقط از یک چیز مطمعن بودیم و اون عشق آتشینی بود که ه
۱۰۲.۹k
۲۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.