ادامه :
ادامه :
سرم رو چرخوندم اما چیزی ندیدم. لبخندی زدم و با خودم گفتم:
- دیدی کاری نداشت جسی؟ آفرین به تو.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم. لعنت به این خونه, این قدر بزرگ بود که آدم ازش می ترسید. نفسم رو فوت کردم بیرون. هنوز هم می ترسیدم و پاهام کمی می لرزید اما به خودم قبولوندم که اون فقط یک خواب بوده و هیچ واقعیتی نداشته.
چرخی تو خونه زدم و از امن بودنش مطمئن شدم, رفتم طبقه ی بالا تو اتاق خودم. در رو باز نگه داشتم, هنوزم می ترسیدم... از کمد لباس هام رو برداشتم و رفتم دوش بگیرم. در حموم رو نبستم. وقتی حموم بخار می کرد همش عکس اون مرد لعنتی می اومد جلوی چشمم. دیگه از شدت ترس گریه ام گرفته بود. سریع یک دوش گرفتم و رفتم بیرون, دیگه نمی تونستم تحمل کنم. زنگ زدم به ماریا بهترین دوستم:
-الو ماری؟
-چته اول صبحی نمی ذاری بخوابم؟
-ماری می تونی بیای این جا؟
-چرا؟ چیزی شده جسیکا؟
-نه, چیزی نیست. فقط می ترسم, بیا دیگه.
-آخه دختر خوب تو این همه سال اون جا تنهایی زندگی کردی نمی ترسیدی, الان می ترسی؟
عصبی شدم با صدای بلند گفتم:
-ماری میای یا نه؟
-خیلی خب, خیلی خب آروم باش. دارم میام.
و گوشی رو قطع کرد. چند لحظه ای به گوشی تو دستم نگاه کردم. بعد آروم گذاشتمش رو عسلی کنار تخت و از اتاق زدم بیرون. آفتاب طلوع کرده بود و این برای من خیلی خوب بود. همه ی پنجره ها رو باز کردم تا نور به داخل خونه برسه. رفتم توی آشپزخونه و برای خودم آبمیوه درست کردم, چند تا میوه هم برداشتم و خرد کردم و گذاشتم روی میز و خودم صندلی رو کنار کشیدم و نشستم روش.
نباید به اون خواب لعنتی فکر می کردم اما همش اون صحنه ها می اومد جلوی چشمم, سرم رو تکون دادم. همش سنگینی نگاهش رو حس می کردم اما سرم رو به هر طرف می چرخوندم چیزی نمی دیدم, توهم خوابم بود... هر چی بیشتر بهش فکر می کردم ترسم هم بیشتر می شد. لیوان آبمیوه رو تو دستم فشار دادم و بشقاب میوه رو با کلافگی برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون. تی وی رو روشن کردم و شبکه هاش رو زیر و رو کردم, یک کانال داشت آهنگ پخش می کرد, گذاشتم همون کانال و تکیه دادم به مبل, چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم. آبمیوه ام رو خوردم و بشقاب میوه رو هم داشتم لیس می زدم! از جام بلند شدم تا ظرف ها رو بذارم تو آشپزخونه که صدای زنگ خونه بلند شد. تو جام ثابت شدم, از ترسم لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد. سر جام چند دقیقه ای به تکه های لیوان خرد شده نگاه کردم که مغزم شروع به کار کرد. من زنگ زده بودم به ماریا تا بیاد اینجا, صدای زنگ دوباره و هزارباره بلند شد. به خودم اومدم و در رو باز کردم. به خودم گفتم:
- تو که این قدر ترسو نبودی جسی, چت شده؟
"آستن مایسن"
صدای تشویق که بلند شد, لبخندم عمیق تر شد. سر بلند کردم و به تک تک افرادی که پشت میز بیضی شکل بزرگ کنفرانس نشسته بودن نگاه کردم. رضایت از سر و روشون می بارید و تشویق های بلندشون هم این رو تایید می کرد.
باز هم موفق شده بودم. باز هم طرح پیشنهادیم قبول شده بود. بیخود به من نمی گفتن نابغه ی طراحی. من تو کارم حرفه ای بودم.
من, آستن مایسن طراح تبلیغاتی فرزند دوم از یه خانواده پنج نفره بودم. یه خانواده ی خوشبخت که با وجود تفاوت زبانی و فرهنگی پدر و مادرشون عالی زندگی می کردن.
پدرم دانیل مایسن یه مسیحی ایرانی تباره که تو دو سالگی با خانواده اش از ایران خارج می شن و به آمریکا میان و تو شهر نیویورک زندگی می کنن و مادرم یه دختر ایتالیایی که اون ها هم به این کشور و شهر مهاجرت می کنن و دیدارشون تو کالج باعث ایجاد پیوند عظیمی بینشون می شه و در آخر عشق... حاصل این عشق پر شور و با دوام سه تا بچه است, دو تا پسر و یه دختر. برادر بزرگم آنسل بیست و هفت سالشه و آرشیتکته. خواهر کوچیکم امیلی که هممون عاشقشیم هفت سالشه. زندگی تا حالا به من لبخند زده. من به هر چی می خواستم رسیدم, یه خانواده عالی, یه شغل خوب که به خاطر نبوغم تو طراحی و برانگیختن احساسات مردم, مدام در حال پیشرفتم. به نظر من تبلیغات یعنی قلقلک دادن احساس مردم, یعنی یه چیز, یه وسیله, یه خوراکی یا هر چیزی رو جوری نشون بدی که با روح ملت حرف بزنه. هر کسی تو هر سنی که می بینه باهاش بتونه ارتباط برقرار کنه و این همون راز موفقیت من تو این حرفه است. من به روح آدم ها توجه می کنم. دنبال درونی ترین حس هاشونم, حس هایی که فراموش کردن رو به یادشون میارم.
خوشحال و خرسند از قبول طرحم وسایل و کاغذهام رو از رو میز جمع می کنم, با آدم های تو جلسه یکی یکی دست می دم و همراه دیوید دوست و همکارم از اتاق بیرون میام.
به سمت اتاق خودم حرکت می کنم. تو راه با هر کسی که می بینم سلام و خوش و بش می کنم. کلا آدم خوش
سرم رو چرخوندم اما چیزی ندیدم. لبخندی زدم و با خودم گفتم:
- دیدی کاری نداشت جسی؟ آفرین به تو.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم. لعنت به این خونه, این قدر بزرگ بود که آدم ازش می ترسید. نفسم رو فوت کردم بیرون. هنوز هم می ترسیدم و پاهام کمی می لرزید اما به خودم قبولوندم که اون فقط یک خواب بوده و هیچ واقعیتی نداشته.
چرخی تو خونه زدم و از امن بودنش مطمئن شدم, رفتم طبقه ی بالا تو اتاق خودم. در رو باز نگه داشتم, هنوزم می ترسیدم... از کمد لباس هام رو برداشتم و رفتم دوش بگیرم. در حموم رو نبستم. وقتی حموم بخار می کرد همش عکس اون مرد لعنتی می اومد جلوی چشمم. دیگه از شدت ترس گریه ام گرفته بود. سریع یک دوش گرفتم و رفتم بیرون, دیگه نمی تونستم تحمل کنم. زنگ زدم به ماریا بهترین دوستم:
-الو ماری؟
-چته اول صبحی نمی ذاری بخوابم؟
-ماری می تونی بیای این جا؟
-چرا؟ چیزی شده جسیکا؟
-نه, چیزی نیست. فقط می ترسم, بیا دیگه.
-آخه دختر خوب تو این همه سال اون جا تنهایی زندگی کردی نمی ترسیدی, الان می ترسی؟
عصبی شدم با صدای بلند گفتم:
-ماری میای یا نه؟
-خیلی خب, خیلی خب آروم باش. دارم میام.
و گوشی رو قطع کرد. چند لحظه ای به گوشی تو دستم نگاه کردم. بعد آروم گذاشتمش رو عسلی کنار تخت و از اتاق زدم بیرون. آفتاب طلوع کرده بود و این برای من خیلی خوب بود. همه ی پنجره ها رو باز کردم تا نور به داخل خونه برسه. رفتم توی آشپزخونه و برای خودم آبمیوه درست کردم, چند تا میوه هم برداشتم و خرد کردم و گذاشتم روی میز و خودم صندلی رو کنار کشیدم و نشستم روش.
نباید به اون خواب لعنتی فکر می کردم اما همش اون صحنه ها می اومد جلوی چشمم, سرم رو تکون دادم. همش سنگینی نگاهش رو حس می کردم اما سرم رو به هر طرف می چرخوندم چیزی نمی دیدم, توهم خوابم بود... هر چی بیشتر بهش فکر می کردم ترسم هم بیشتر می شد. لیوان آبمیوه رو تو دستم فشار دادم و بشقاب میوه رو با کلافگی برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون. تی وی رو روشن کردم و شبکه هاش رو زیر و رو کردم, یک کانال داشت آهنگ پخش می کرد, گذاشتم همون کانال و تکیه دادم به مبل, چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم. آبمیوه ام رو خوردم و بشقاب میوه رو هم داشتم لیس می زدم! از جام بلند شدم تا ظرف ها رو بذارم تو آشپزخونه که صدای زنگ خونه بلند شد. تو جام ثابت شدم, از ترسم لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد. سر جام چند دقیقه ای به تکه های لیوان خرد شده نگاه کردم که مغزم شروع به کار کرد. من زنگ زده بودم به ماریا تا بیاد اینجا, صدای زنگ دوباره و هزارباره بلند شد. به خودم اومدم و در رو باز کردم. به خودم گفتم:
- تو که این قدر ترسو نبودی جسی, چت شده؟
"آستن مایسن"
صدای تشویق که بلند شد, لبخندم عمیق تر شد. سر بلند کردم و به تک تک افرادی که پشت میز بیضی شکل بزرگ کنفرانس نشسته بودن نگاه کردم. رضایت از سر و روشون می بارید و تشویق های بلندشون هم این رو تایید می کرد.
باز هم موفق شده بودم. باز هم طرح پیشنهادیم قبول شده بود. بیخود به من نمی گفتن نابغه ی طراحی. من تو کارم حرفه ای بودم.
من, آستن مایسن طراح تبلیغاتی فرزند دوم از یه خانواده پنج نفره بودم. یه خانواده ی خوشبخت که با وجود تفاوت زبانی و فرهنگی پدر و مادرشون عالی زندگی می کردن.
پدرم دانیل مایسن یه مسیحی ایرانی تباره که تو دو سالگی با خانواده اش از ایران خارج می شن و به آمریکا میان و تو شهر نیویورک زندگی می کنن و مادرم یه دختر ایتالیایی که اون ها هم به این کشور و شهر مهاجرت می کنن و دیدارشون تو کالج باعث ایجاد پیوند عظیمی بینشون می شه و در آخر عشق... حاصل این عشق پر شور و با دوام سه تا بچه است, دو تا پسر و یه دختر. برادر بزرگم آنسل بیست و هفت سالشه و آرشیتکته. خواهر کوچیکم امیلی که هممون عاشقشیم هفت سالشه. زندگی تا حالا به من لبخند زده. من به هر چی می خواستم رسیدم, یه خانواده عالی, یه شغل خوب که به خاطر نبوغم تو طراحی و برانگیختن احساسات مردم, مدام در حال پیشرفتم. به نظر من تبلیغات یعنی قلقلک دادن احساس مردم, یعنی یه چیز, یه وسیله, یه خوراکی یا هر چیزی رو جوری نشون بدی که با روح ملت حرف بزنه. هر کسی تو هر سنی که می بینه باهاش بتونه ارتباط برقرار کنه و این همون راز موفقیت من تو این حرفه است. من به روح آدم ها توجه می کنم. دنبال درونی ترین حس هاشونم, حس هایی که فراموش کردن رو به یادشون میارم.
خوشحال و خرسند از قبول طرحم وسایل و کاغذهام رو از رو میز جمع می کنم, با آدم های تو جلسه یکی یکی دست می دم و همراه دیوید دوست و همکارم از اتاق بیرون میام.
به سمت اتاق خودم حرکت می کنم. تو راه با هر کسی که می بینم سلام و خوش و بش می کنم. کلا آدم خوش
۱۳۰.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.