Monarchy part : 21

میخواستم در صورت نیاز نزدیک باشم در گوشه همیشگیم روی صندلی می نشینم و از پنجره به بیرون خیره میشوم افکارم به هر اتفاقی می افتد. من به اینجا آمدم به عنوان خدمتکار شخصی پادشاه و رفتار او با من تغییر کرد
ناگهان با باز شدن درهای کتابخانه افکارم قطع می شود. صدایی میشنوم به آرامی بلند میشوم و از شکاف های قفسه کتاب ها نگاه میکنم پادشاه است جلوی شومینه به این طرف و آن طرف می رود و چیزی با خودش زمزمه میکند
من نمی توانستم بشنوم در مورد چه چیزی صحبت می کند بنابراین با نوک پا نزدیک تر شدم
_ او مال من است هیچ کس حق نزدیک شدن به او رو نداره
از چه کسی صحبت میکرد؟ درباره پرنسس آیلا؟
ناگهان کتابی که در لبه قفسه کتاب بود روی زمین افتاد. دست من باید در حین چرت زدن به آن برخورد کرده باشد
پادشاه قدم زدن را متوقف میکند و چشمانش به اطراف کتابخانه می چرخد
_ چه کسی آنجاست ؟
به آرامی از پشت قفسه کتاب بیرون می روم
+ اعلایحضرت متاسفم
می شنوم که آه میکشد و به آرامی زمزمه میکند
_ اشکالی نداره نور من
آهسته به سمتم میرود هیکل بلندش روی من خم شده بود و چشمانش تمام ویژگی های صورتم را مطالعه میکرد
_ داری با من چیکار میکنی ؟ آهسته زمزمه میکند. ابروهایم را در هم میکنم کاملاً نمیدانم منظورش چیست
قبل از اینکه بپرسم منظورش چیست به نظر می رسید که از حالت خلسه خارج شده است. سپس متوجه میشود که چقدر به من نزدیک است یک قدم به عقب بر میدارد گلویش را صاف می کند
_ شب بخیر الی
سرم را خم میکنم و از کتابخانه بیرون میروم در حالی که از از حرف های او کاملاً گیج شده بودم
چند روزی که میگذرد نمیتوانم حرفهایی را که اعلیحضرت آن شب در کتابخانه به من گفتند تکرار نکنم
تو با من چه کار داری؟
منظور او چه میتواند باشد؟ من خدمتکار هستم. یک خدمتکار چه تأثیری می تواند بر پادشاه داشته باشد؟ او مطمئناً مرد عجیبی است
سرم را تکان میدهم تا از شر این افکار خلاص شوم به گرفتن لباس های شسته شده از صف ادامه می دهم
پس از اتمام متوجه شدم یک پیراهن متعلق به اعلیحضرت نیست. باید متعلق به شاهزاده ،آراگون مارکو باشد. چشمانم را می چرخانم من باید آن را به او برگردانم

های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره