Life:p²³

Life:p²³

وقتی‌به‌هوش‌آمدم‌تو‌اتاق‌خودم‌بودم‌‌دیدم‌همه‌دور‌ورم‌سرم‌خیلی‌درد‌میکرد‌‌‌بهشون‌نگاه‌کردم‌و‌گفتم:
+چه‌اتاقی‌برام‌افتاده‌بود؟!
جونگ‌کوک‌که‌کم‌مونده‌‌بود‌گریه‌کنه‌گفت:
_یه‌اتفاق‌خیلی‌خوب:))‌
متعجب‌بهش‌نگاه‌کردم‌‌شکی‌به‌دلم‌انداخت‌دستمو‌رویه‌نبضم‌گذاشتم‌دوتایی‌میزد‌بهش‌نگاه‌کردم‌‌و‌گفتم:
+یعنی‌واقعا‌حامله‌ام؟!
جونگ‌کوک‌با‌اشک‌‌شوق‌داشت‌نگام‌میکرد:
_آره‌چاگیا‌(عزیزم)‌‌
محکم‌جونگ‌کوکو‌بغل‌کردم‌خوب‌درسته‌‌همه‌بچه‌دار‌شدن‌ولی‌حس‌اینکه‌خودت‌داری‌بچه‌دار‌میشی‌حس‌خیلی‌عالیه‌‌اینکه‌بدونی‌یه‌‌نینی‌‌کوچولو‌که‌حاصل‌وجود‌خودت‌و‌عشق‌زندگیته‌خیلی‌قشنگه‌این‌خیلی‌خوبه‌:)))‌



^فلش‌نکست‌به‌‌‌دوسال‌بعد^‌

دوباره‌‌‌به‌چهره‌قشنگ‌نوزاد‌رو‌به‌روش‌نگاه‌کرد‌‌هر‌روز‌بیشتر‌داشت‌شبیه‌‌همسرش‌میشد‌درسته‌که‌لیا‌خیلی‌زیبا‌بود‌ولی‌هیچکس‌به‌زیبای‌پری‌رویایی‌جونگ‌کوک‌نبود‌ولی‌حیف‌که‌دیگه‌پری‌نمیتونه پیش‌اونا‌باشه‌‌‌...‌شاید‌براتون‌سوال‌باشه‌چه‌اتفاقی‌براشون‌افتاده‌‌خوب‌میدونین‌پری‌رو‌بردن‌چون‌میدونستن‌که‌‌تنها‌دختر‌با‌نیروی‌جادویی‌تمام خاندان‌ها‌باید‌از‌‌خاندان‌ها‌دور‌باشه‌تا‌بهشون‌آسیب‌نزنه‌...‌اونا‌بی‌رحمانه‌جلوی‌چشم‌جونگ‌کوک‌همسرشو‌کسی‌که‌تمام‌زندگیش‌بود‌بخاطر‌به‌دنیا‌آوردن‌‌یک‌دختر‌بعد‌از‌پسرش‌بردن‌چون‌متعقد‌بودن‌که‌نباید‌فرزند‌دختر‌داشته‌باشن‌و‌اونا‌بعد‌از‌دنیا‌آمدن‌لیا‌پری‌رو‌با‌خودشون‌بردن‌و‌جونگ‌کوک‌رو‌با‌یه‌دنیا‌غم‌‌تنها‌گذاشتن‌و‌باعث‌شد‌از‌جونگ‌کوک‌‌که‌مهربون‌ترین‌پادشاه‌قلمرو‌جئون‌بود‌یه‌پادشاه‌سنگدل‌بسازه‌و‌اون‌فقط‌روی‌خوشش‌رو‌به‌بچه‌هاش‌تنها‌یادگاریش‌از‌زندگیش‌نشون‌میداد‌...

^فلش‌نکست‌به‌۱۸‌سال‌بعد^
‌با‌دو‌به‌سمت‌گلزار‌رو‌به‌روش‌رفت‌و‌سعی‌کرد‌با‌نیروش‌گل‌هارو‌بزرگ‌کنه‌که‌نتونن‌پیداش‌کنن‌نمیخواست‌دوباره‌برگرده‌اونجا‌دلش‌میخواست‌همش‌بیرون‌باشه‌‌ولی‌هیچوقت‌اجازش‌رو‌نداشت‌داشت‌با‌خودش‌فکر‌می‌کرد‌که‌یکهو...