خب پارت دوعه زندگی نامه ی میزو

خب.. پارت دوعه زندگی نامه ی میزو...
چون توی پست قبلی کاملش پست نشد مجبور شدم بقیشو تو این بزارم...
زندگی نامه ی قبلی میزو زیادی کلیشه ای بود گفتم اینجوری درست کنم بهتره...
میزوچی هم از همان روز به بعد یک اختلال روانی در بدنش ایجاد شد که بچه ها نیمه شب ها با هر چیزی که در دست داشت میکشت و خون آنها را میخورد و جنازه ی ان کودکان را به خوبی پنهان میکرد و همیشه میگفت خون بچه ها خوشمزه است ولی کسی جدی نمیگرفت،
میزوچی 17 ساله شد و همانطور همان شنل و کلاه را همیشه با خود داشت تا اینکه یک روز با یک پسر آشنا میشود و آن پسر برای اولین با تنها کسی بود که با میزوچی مهربان بود و به او اهمیت میداد تا اینکه میزوچی یک روز کلاه را از روی سرش برداشت و چشمان و موهای قرمزش را به ان پسر نشان داد ولی پسر در جواب ترسید و فرار کرد و میزوچی همان شب به کله ی آن پسر سنگ زد و ان را بیهوش کرد و بعد ان را به جنگل برد و آن را کشت...
یک سال بعد در روز 18 سالگی میزوچی ناگهان آن مرد بزرگ به دلیل پیری میمیرد و پسرش جانشینش میشود و یک سال بعد وقتی میزوچی را به خانه ی پسر ان مرد بزرگ میبرند تا میزوچی را بسوزانند، آن پسر میگوید که میزوچی شب را در خانه ی من بماند و خانواده ی میزوچی هم بدون چون و چرا قبول میکنند و میزوچی در خانه ی ان پسر می ماند... آن پسر قصد دست درازی به میزوچی داشت و حتی به زور لباسای میزوچی را در آورد ولی میزوچی با چاقوی آشپزخانه آن پسر را کشت و با همان بدن کبود و زخمی در برف فرار کرد(لباس داشتا ولی لباس گرم نداشت) کف پاهایش از شدت سرما کبود شده بود و دیگر نمیتواند راه برود و روی برف افتاد تا اینکه یک مرد مو بلوند را دید و بعد کاملا بیهوش شد
(از اون موقع به بعد میزوچی شیطان شد) (اون مرد هم دوما بود)
میزوچی همان شب اول که فهمید شیطان شده است رفت تا خانواده اش را بکشد ولی ناگهان میدا میزوچی را دید و نه تنها نترسید بلکه از خوشحالی به پای میزوچی زانو زد و التماس کرد تا او را با خودش ببرد، و میزوچی هم چون از میدا متنفر بود و چون میدا بدن ضعیفی داشت میدا را برد و فکرد به دلیل ضعیف بودن بدن میدا، میدا نمیتواند شیطان شود و میمیرد ولی میدا تبدیل به شیطان شد و موها و چشمانش را مثل میزوچی کرد و میزوچی باز هم از میدا متنفر ماند ولی میدا باز هم عاشق خواهدش ماند