گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد ...
گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد ...
بادی نمی وزید و ، بلاء را بهانه کرد ...
می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی ...
ابرو به هم کشید و ، حیاء را بهانه کرد ...
آماده بود ، از سر خود وا کند مرا ...
قامت نبسته ، دست دعا را بهانه کرد ...
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم ...
اما به دل گرفت و ، ریا را بهانه کرد ...
اما ، اگر ، نداشت ، دلش را نداد و رفت ...
مختار بود و ، دست قضاء را بهانه کرد ...
می خواستم که سجده کنم در برابرش ...
سجاده پهن کرد و ، خدا را بهانه کرد ...
بی جرم و بی گناه ، مرا راند از خودش ...
قابیل بود و ، روز جزا را بهانه کرد ...
بادی نمی وزید و ، بلاء را بهانه کرد ...
می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی ...
ابرو به هم کشید و ، حیاء را بهانه کرد ...
آماده بود ، از سر خود وا کند مرا ...
قامت نبسته ، دست دعا را بهانه کرد ...
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم ...
اما به دل گرفت و ، ریا را بهانه کرد ...
اما ، اگر ، نداشت ، دلش را نداد و رفت ...
مختار بود و ، دست قضاء را بهانه کرد ...
می خواستم که سجده کنم در برابرش ...
سجاده پهن کرد و ، خدا را بهانه کرد ...
بی جرم و بی گناه ، مرا راند از خودش ...
قابیل بود و ، روز جزا را بهانه کرد ...
۱.۰k
۱۹ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.