گفتم بمان نماند و هوا را بهانه کرد

گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد

می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی
ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد

آماده بود از سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد

من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد

اما و اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست قضا را بهانه کرد

گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان . . .
پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد

می خواستم که سجده کنم در برابرش . . .
سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد

می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست
صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد

او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست . . .
حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد

بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش
قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد…
دیدگاه ها (۱)

بوسه از کنج لب یار نخورده است کسیره به گنجینه اسرار نبرده اس...

بغل کن بالشـت را بعد از این او برنمیـگرددبهار ِ مملو از گلهـ...

سینه ام را گشته ام ، هیچت نمی یابم چرا؟گر تو رویایی بگو ، هر...

یاد آن نم نم جانانه ی پاییز بخیروعده ی آخرمان، گر چه غم انگی...

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

black flower(p,223)

You must love me... P9

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط