هفتآسمون

#هفت_آسمون💟
#پارت_39
🔯چند روز بعد از عقد🔯
ارسلان💜
از خواب بیدار شدم رفتم دسشویی کارای مربوطه رو کردم و رفتم تو حال تو این چند روز متینیکا و محردیس عقد کردن و پانیلئو رفته خواستگاری و امیژاتیس هم که مامان امیر راضی نیست ولی ژاتیس هنوز نمیدونه و فک میکنه امیر اوضاع خوبی نداره فعلا
ساعت رو نگاه کردم 12 و نیم بود
_ صبح بخیر مامان
مامان= ظهرت بخیر آقا دوماد
لبخند دندونی زدم و نشستم رو مبل دیدم صدای گریه میاد مامان رفت تو اتاق رستا منم پشت در وایسادم شنیدم که میگن
{+مامان *رستا}
+چیشده مامانی چرا گریه میکنی
* مامانی ینی داداش دیگه برا ما نیست
+ دخترم داداش هنوز داداشته هیچ تغییری هم نمیکنه که قربونت برم
* نخیرم داداش تغییر کرده
+ خب چه تغییری؟
* داداش دیده مثل گبل منو دوستم نداله بگلم نمیتنه بوسمم نمیتنه تازه باهام بازی هم نمیتنه
(داداش دیگه مثل قبل منو دوسم نداره بغلم نمیکنه بوسمم نمیکنه تازه باهام بازی هم نمیکنه)
+ عزیزم خب الان دیگه داداشی زن داره باید به زنش برسه خب عشق مامان
*میمیخااااااام🥺😭(نمیخام)
من رفتم نشستم رو مبل سر جام و با خودم گفتم
رستا راس میگه دیگه مثل قبل باهاش بازی نمیکنم بغلش نمیکنم تصمیم گرفتم باهاش برم بازی کنم
مامان از اتاق اومد بیرون و گفت
+ ارسلان برو دنبال دیانا بیارش اینجا ناهار درست کردم به دایی خسرو و خاله خدیجه و خونوادش و خاله آفاق و خونوادش و مامان بزرگ و بابا بزرگ هم گفتم که بیان
برای عروس گلم دعوتشون کردم
هم عروسمو ندیدن هم یه دورهمی
_ این تینای گیر هم میاد؟
+ نچ عه ارسلان
_ خب حالا.... رستا چرا گریه میکرد
+ هیچی تو پاشو برو دنبال دیانا
پاشدم رفتم تو اتاقم در کمدمو باز کردم یه شلوار لی پوشیدم و با یه تیشرت سفید روشن یه لباس لی خیلی خوشتیپ شدم یه دست کشیدم تو موهام (تق تق تق تق) (صدای در)
_بیا تو