عشق یهویی¹⁰

عشق‌یهویی¹⁰
ات‌ویو
رفتم تدی اتاق و لباسمو عوض کردم...جون چ جیگری شدم من(عکس لباسارو میزارم)
رفتم پایین منتظر پسرا ک اومدن
از حق نگذریم تهیونگ خیلی جذاب شده بود
جونگکوکم همینطور
ات ـ چقد جذاب شدی بانی
جونگکوک ـ بانی؟مطمئنی بیب؟*خمار*
ات ـ الان ک میبینم شبیه ی ددی فاکر روانی‌ای*خنده*
جونگکوک ـ حیح*کیوت*
ات ـ الان شدی بانی
کوک ـ حیحوو*کیوت، خنده*
تهیونگ ـ اهم..من چی؟
ات ـ هوم خوبه توام ژزاب شدی
تهیونگ ـ ممنان..نمیریم؟
ات ـ چرا بیاین بریم
کوک ـ تو ماشینو میرونی؟
ات ـ نچ تهیونگ
تهیونگ ـ مننن؟!
ات ـ ن پ عمم
تهیونگ ـ هوف..
رفتیم دنبال دخترا
رسیدیم دم درشون
ات ـ هوی خوشگلا بپرین بالا
لیسا ـ دیوونه*خنده*
رزی ـ سلام رقصنـ.....
ات ـ*نگاهای ترسناک*
رزی ـ سلام گراز جونم*لبخند ضایع*
ات ـ سلام علیککک...بدویین بیاین دیگهه
جنی ـ ولی زود برگردیماا
ات ـ اوکی...تازه ساعت¹⁰عه
جنی ـ والا ما میرفتیم ساعت ² برمیگشتیم
ات ـ خو حالا..
*ویو داخل بار*
ات ـ دخترا یلحظه بیاین
جنی ـ بلی؟
ات ـ بچها این هفته کاری نداریم؟
رزی ـ نه
ات ـ اها اوکی پس میتونیم بنوشیم؟
لیسا ـ یس
ات ـ ایول..ولی کم بخوریناا..بعدشم درباره ی کارمون چیزی نگین..نمیخام بفهمن
دخترا ـ اوکییی
ات ـ بریمممم
ــ
حیمایت؟