فیک چرا تو

#فیک: چرا تو؟
              پارت ششم☆
(روز تعطیل)

یونا: بابا..میخوام یه چیزی بگم که ممکنه ناراحت شی
بابای یونا: چیه دخترم بگو؟
یونا: مامان بهم پیام داد که دوست داره حالا که بچه داره بیشتر ببینمش و.... گفته که دلش واسم تنگ شده... منم بش گفتم اول با بابا مشورت میکنم بعد....
میتر..
بابای یونا: چقد خوب دخترم... چرا بش نگفتی میری؟ برو پیشش به هرحال اون مامانته... خوبه که بتونی با مامانت رفیق شی..
یونا: بابا ناراحت نشدی؟
بابای یونا: نه چرا ناراحت شم؟
یونا: اخه... تو و مامان...
بابای یونا: ببین دخترم این اتفاقیه که بین من و مامانت افتاده و اصلا به تو ربطی نداره و اینکه تو مامانتو ببینی یا نه اصلن به من مربوط نیست به هرحال اون مادرته و حق داره تو رو ببینه پس حق ندارم ناراحتشم
یونا<سر تکون دادن>
_پس یعنی ناراحت نیستی پس اشکال نداره فردا برم پیشش؟!
بابای یونا: چرا فردا؟ همین امروز چشه؟!
یونا: اومم باشه بش زنگ میزنم میگم که امروز میرم پیشش
<زنگ زد به مامانشو بهش گفت که قراره عصری بره پیشش>
[به لطف سوهو تونستم با خیال راحت به بابام بگم حتما ازش تشکر میکنم]

<یونا الان تو خیابونِ خونه شوهرِ مامانشه>

یونا: اوممم باید اینجا باشه
"زنگ در رو میزنه"
شوهرِ مامانِ یونا: اوه یونا تویی! چقد بزرگ شدی!
یونا: سلام از اخرین باری که همو دیدیم تقریبا 5 سال میگذره...
شوهرِ مامانِ یونا: اوه درسته بیا تو مامانت منتظرت بود
یونا: اوهوم ممنون
مامان یونا: یونا دخترم اومدی
<یونارو در آغوش میگیره>
یونا: دلم برات تنگ شده بود مامان... هیق
<یونا و مامانش گریه میکنن>
لِئو: اومم چه خبره عذاداریه! کسی مرده؟!
مامان یونا: اومم لِئو اینم دخترمه که راجبش بت گفته بودم
(یونا پشتشه میکنه که لِئو رو ببینه)
لِئو: جااان؟
یونا: تو... توو... ت... سوهو تویی؟!
مامان یونا: شما همو میشناسین؟
یونا: اوون...... اون... سو... سوهو نیست؟؟
مامان یونا: چرا سوهو پسر سا اونه(شوهرشو میگه) چطور؟!
سوهو: اوممم خوشبختم من لِئو هستم تو مدرسه سوهو صدام میکنن
بابای سوهو: یعنی چی! چرا اونوقت؟!
سوهو: حااالااا... مهمه مگه... اصن یونا.... تو... اوه عالیی شد...
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀