first love
پارت24 فصل4
جیمین: رد اشک هاش که روی صورتش بود رو با انگشتام پاکش کردم و گفتم
حیمین: نفسم هیچی نشده نگران نباش همش کابوس بود هممممم؟!
سانا: جیمینا......... هق اون مرده تورو جلو چشمای من کشت هق چیکار کنم؟ هق من نمیخوام تورو از دست بدم هق
جیمین: همش خواب بود نگران نباش من چیزیم نمیشه نگران نباش همممم؟ میخوای بریم پیش تهیونگ ؟
سانا :اومممم (با چشمای بغض دار )
جیمین: باش برو لباس بپوش بریم
سانا : باش
جیمین:رفت لباس پوشید و رفتیم خونه پسرا سانا تا رسیدیم در ماشین و باز کرد و بدو بدو رفت جلوی در تهیونگ تو باغ بود رفت و بدون یه لحظه وایستادن رفت تو بغلش طوری که خود تهیونگ هم تعجب کرد رفت و بغلش کرد و همونجور تو بغلش بود کافی بود تهیونگ یه حرف بزنه تا بغض سانا بشکنه و گریه کنه سانا خیلی به ما وابسته شده بود و اگه یکی از ما یچیزیش میشد زمین و آسمون رو بهم میریخت ولی خودش نمیدونست ماهم اینجورییم و نمیتونیم یلحظه نبودش رو پیش خودمون تصور کنیم همونجوری تو بغل تهیونگ باهاش حرف میزد تا اینکه بقیه هم اومدن
سانا: تهیونگا دلم برات تنگ شده داداشی خوبی؟ 🥺
تهیونگ: یااااااااا سانا من خوبم چرا انقدر نگرانی( باحالت کیوت و شوخی)
سانا:🤭 نمیدونم چرا یه لحظه اینجوری شدم انگار که اتفاقی برای تهیونگ افتاده باشه نگرانش شدم از بغلش اومدم بیرون و برگشتم پسرا رو دیدم رفتم و شیشتاییشون رو بغل کردم و تو بغل هم بودیم تا یک ساعت
جیمین: رد اشک هاش که روی صورتش بود رو با انگشتام پاکش کردم و گفتم
حیمین: نفسم هیچی نشده نگران نباش همش کابوس بود هممممم؟!
سانا: جیمینا......... هق اون مرده تورو جلو چشمای من کشت هق چیکار کنم؟ هق من نمیخوام تورو از دست بدم هق
جیمین: همش خواب بود نگران نباش من چیزیم نمیشه نگران نباش همممم؟ میخوای بریم پیش تهیونگ ؟
سانا :اومممم (با چشمای بغض دار )
جیمین: باش برو لباس بپوش بریم
سانا : باش
جیمین:رفت لباس پوشید و رفتیم خونه پسرا سانا تا رسیدیم در ماشین و باز کرد و بدو بدو رفت جلوی در تهیونگ تو باغ بود رفت و بدون یه لحظه وایستادن رفت تو بغلش طوری که خود تهیونگ هم تعجب کرد رفت و بغلش کرد و همونجور تو بغلش بود کافی بود تهیونگ یه حرف بزنه تا بغض سانا بشکنه و گریه کنه سانا خیلی به ما وابسته شده بود و اگه یکی از ما یچیزیش میشد زمین و آسمون رو بهم میریخت ولی خودش نمیدونست ماهم اینجورییم و نمیتونیم یلحظه نبودش رو پیش خودمون تصور کنیم همونجوری تو بغل تهیونگ باهاش حرف میزد تا اینکه بقیه هم اومدن
سانا: تهیونگا دلم برات تنگ شده داداشی خوبی؟ 🥺
تهیونگ: یااااااااا سانا من خوبم چرا انقدر نگرانی( باحالت کیوت و شوخی)
سانا:🤭 نمیدونم چرا یه لحظه اینجوری شدم انگار که اتفاقی برای تهیونگ افتاده باشه نگرانش شدم از بغلش اومدم بیرون و برگشتم پسرا رو دیدم رفتم و شیشتاییشون رو بغل کردم و تو بغل هم بودیم تا یک ساعت
۱۶.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.