🔥 تلافی ویرانگر
🔥#تلافی_ویرانگر
#Part17
صبح روز بعد برای بیدار شدن منتظر صدای زنگ گوشیم بودم اما به جاش با عربده های سیترا از خواب پریدم: یالا بیدار شو ببر بد اخلاق!
با گیجی به در بسته اتاق نگاه کردم، معمولا سیترا برای صدا کردن ما از توله گرگ استفاده میکرد نه از ببر!
لباسامو پوشیدم و زدم بیرون.
با دیدن سیترا که لباس پوشیده، بالای سر پیکری بود که رو کاناپه خوابیده بود چشمام گرد شد!
سیترا: بیدار شو یونگی، کلی کار دارم!
در کمال حیرت یونگی بیشتر خودش رو تو پتو پیچوند: می خوام بخوابم!
سیترا کلافه شد: دیگه صبح شده.
یونگی با بد اخلاقی غر زد:صبح من از ساعت سه ظهر شروع میشه!
سیترا رو به من با اخم غرید: میرم بیرون تا برمیگردم می خوام این ببر بداخلاق بیدار شده باشه!
دستپاچه شدم: اما آخه چرا من؟
در حالی که میرفت بیرون گفت: من و دخترا ماموریت مهمی داریم، فقط تو اینجایی پس کاری که گفتم رو بکن.
من: اما من دوست دارم تو ماموریت باشم... منم عضوی از باندم.
تیز نگاهم کرد: به حرف آلفات گوش کن.
سرم رو انداختم پایین و ناراضی لب زدم: چشم آلفا جم.
سیترا:خوبه، حواست باشه به آلفای اعظم بی احترامی نکنی، برام کاری نداره که با یه لگد بیدارش کنم اما اگه دیشب خوب گوش داده باشی حتما تا حالا فهمیدی که اون چقدر برام مهمه... هوم؟
سرم رو تکون دادم.
ـــ صداتو نشنیدم والری.
آروم لب زدم:چشم آلفا جم.
سیترا: تا عصر برمیگردم.
گفت و رفت و نمود اخم منو ببینه!
آخه مگه من پرستار بچه ام؟ این مرد گنده نمیتونه از پس خودشو کارش بر بیاد؟
هوفی کشیدم و گفتم: آلفای اعظم، نمیخواین بیدار شین؟ ساعت 6 صبحه ها...
با صدای بم و دورگه جذاب صبحگاهیش گفت: آلفا جم نتونست بیدارم کنه، تو میخوای بیدارم کنی توله گرگ؟
با حرص به لحن تمسخر امیزش گوش دادم و گفتم: پس از خوابتون لذت ببرین.
هومی کشید و تو جاش جابجا شد!
.... ادامه دارد....
#Part17
صبح روز بعد برای بیدار شدن منتظر صدای زنگ گوشیم بودم اما به جاش با عربده های سیترا از خواب پریدم: یالا بیدار شو ببر بد اخلاق!
با گیجی به در بسته اتاق نگاه کردم، معمولا سیترا برای صدا کردن ما از توله گرگ استفاده میکرد نه از ببر!
لباسامو پوشیدم و زدم بیرون.
با دیدن سیترا که لباس پوشیده، بالای سر پیکری بود که رو کاناپه خوابیده بود چشمام گرد شد!
سیترا: بیدار شو یونگی، کلی کار دارم!
در کمال حیرت یونگی بیشتر خودش رو تو پتو پیچوند: می خوام بخوابم!
سیترا کلافه شد: دیگه صبح شده.
یونگی با بد اخلاقی غر زد:صبح من از ساعت سه ظهر شروع میشه!
سیترا رو به من با اخم غرید: میرم بیرون تا برمیگردم می خوام این ببر بداخلاق بیدار شده باشه!
دستپاچه شدم: اما آخه چرا من؟
در حالی که میرفت بیرون گفت: من و دخترا ماموریت مهمی داریم، فقط تو اینجایی پس کاری که گفتم رو بکن.
من: اما من دوست دارم تو ماموریت باشم... منم عضوی از باندم.
تیز نگاهم کرد: به حرف آلفات گوش کن.
سرم رو انداختم پایین و ناراضی لب زدم: چشم آلفا جم.
سیترا:خوبه، حواست باشه به آلفای اعظم بی احترامی نکنی، برام کاری نداره که با یه لگد بیدارش کنم اما اگه دیشب خوب گوش داده باشی حتما تا حالا فهمیدی که اون چقدر برام مهمه... هوم؟
سرم رو تکون دادم.
ـــ صداتو نشنیدم والری.
آروم لب زدم:چشم آلفا جم.
سیترا: تا عصر برمیگردم.
گفت و رفت و نمود اخم منو ببینه!
آخه مگه من پرستار بچه ام؟ این مرد گنده نمیتونه از پس خودشو کارش بر بیاد؟
هوفی کشیدم و گفتم: آلفای اعظم، نمیخواین بیدار شین؟ ساعت 6 صبحه ها...
با صدای بم و دورگه جذاب صبحگاهیش گفت: آلفا جم نتونست بیدارم کنه، تو میخوای بیدارم کنی توله گرگ؟
با حرص به لحن تمسخر امیزش گوش دادم و گفتم: پس از خوابتون لذت ببرین.
هومی کشید و تو جاش جابجا شد!
.... ادامه دارد....
۲.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.